آخر هفته ایی اومده بودیم همدان برای دیدار اقوام... آقارضا ازم خواست بریم خونه خواهرش ... با اینکه خیلی دلم برای مادرم تنگ شده بود، اما با خواسته آقارضا موافقت کردم و چیزی نگفتم. بین راه احساس کردم آقارضا برای خواهرش هدیه ایی نگرفته؛ با ناراحتی گفتم: برادر خونه خواهر دست خالی نمیره! اون وقت با لبخندی که از عمق وجودش بود نگام کرد و گفت: " این کارا رو میکنی که منو دیوونه خودت می کنی دیگه"