آقارضا یه شیفت درس میخوند یه شیفت میرفت سر کار تو یه نانوایی کار میکرد. بگذریم همیشه یه مقدار، نه بیشتر درآمدشو میداد صدقه. ماه رمضون بود. صبح بعد از نماز از مسجد اومدیم بیرون. برف اومده بود؛ یِکم برف بازی کردیم.موقع خداحافظی گفت بعدظهر اگه بیکاری بیا دم در نانوایی من یه جا کار دارم با هم بریم. عصر من رفتم سراغ آقارضا؛ کارش تموم شده بود داشت حقوق میگرفت.تو دلم گفتم آخ جون حتما میخواد بهم افطاری بده؛ اومد بیرون گفت بریم. گفتم کجا؟ گفت بیا حالا بهت میگم. رفتیم به طرف پایین شهر؛ من تاحالا اون منطقه نرفته بودم؛ خونه ها خیلی داغون بود.گفتم اینجا کجاست؟ چرا اومدیم اینجا؟! رسیدیم به یه نانوایی. رفتیم داخل سلام و احوال پرسی کرد.همه حقوقی که گرفته بود با یه مقدار پس اندازش رو داد به شاطر و گفت برای فردا نان رایگان بی زحمت به مردم بده فردا تولد امام حسن مجتبی(ع) است.خداحافظی کرد. من خشکم زده بود نمیتونستم حرکت کنم دستم رو گرفت کشید تکون خوردم به خودم اومدم از نانوایی اومدیم بیرون. برام یه سوال پیش اومد تو نانوایی یه جور باشاطر حرف زد انگار صد بار اومده بود اینکار رو انجام داده بود. یهو خودش گفت نگران نباش اگه به کسی نمیگی من هر چند وقت یه بار میام این کارو انجام میدم.دیگه تو راه با هم حرف نزدیم. با خودم فکر میکردم من چرا آنقدر با رضا فرق دارم؟ هرطور خودمو با اقارضا میسنجیدم، جور در نمیومد. هرجور میخواستم مثل اقارضا بشم نمیتونستم ولی اون موقع کنارهم بودیمو فاصلمون زیاد معلوم نبود اما یهو سبقت گرفت؛ مثل برق و باد فاصلشو با من تا بینهایت زیاد کرد...🕊 http://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani