بنام خدا
شهید بزرگوار سید آزادگان حاج آقا ابوترابی خاطره ی خبر رحلت حضرت امام ره که در آن ایام در اردوگاه تکریت ۵ بودند را اینگونه ذکر فرموده اند: روز ارتحال امام، برای ما سخت ترین روز اسارت بود و ما آن زمان در اردوگاه تکریت بودیم. اردوگاه کوچکی بود که کمتر از صدو شصت نفر در آن جا به عنوان مخالف گرد آورده بودند. در همین اردوگاه بودیم که صبح ۱۴خرداد ، پس از آمار و هنگام خوردن صبحانه دو تن از آشپزها که ایرانی بودند با چهره های رنگ پریده، به سرعت به آسایشگاه داخل شدند و با حالتی نگران سرجای خود ایستادند. فهمیدم که از موضوعی نگرانند و گویا با من کاری دارند. به گونه ای که دیگران متوجه نشوند به سراغشان رفتم. دیدم که اشک در چشم هایشان حلقه زده است. با آن ها به داخل حیاط رفتیم. آن ها گفتند که از رادیو عراق خبر ارتحال حضرت امام را شنیده اند. من به آنها گفتم: شما عرب زبان نیستید و ممکن است این دشمنان دروغ گفته باشند، یا شما خبر را درست نفهمیده باشید. به آن ها تاکید کردم که موضوع را جایی مطرح نکنند. مشغول صحبت بودیم که ناگهان افسر بعثی وارد اردوگاه شد و به من گفت: " ابو ترابی بیا با تو کاردارم " او مرا به داخل اتاقشان برد و گفت: " تاکنون چند بار رادیو عراق خبر رحلت رهبر شما را اعلام کرده و دروغ بوده است. امروز هم خبر درگذشت رهبر شما را اعلام کرده و من فکر کردم همچون دفعه های قبل دروغ باشد بنابراین رادیوهای برخی از کشورها را گوش کردم فهمیدم که دروغ نیست همه رادیوها این خبر را اعلام کردند." او سخنش را این گونه ادامه داد: " ایشان (حضرت امام )مرد بزرگی بود و من تسلیت عرض می کنم. من نگران هستم که اسرا اگر بفهمند چه عکس العملی نشان خواهند داد؟ من به او گفتم: " اگر شما آن ها را از عزاداری منع کنید عواقب بدی خواهد داشت. او گفت: " این حق شماست که عزادار باشید. " از او و سربازانش خواستم که این خبر، در اردوگاه منتشر نشود، چون ممکن است اثرات منفی به بار آورد. آمدم و کم کم به برادران گفتم: " حضرت امام کسالت دارند و شما بروید دعا کنید." با اعلام خبر بیماری حضرت امام، غم و اندوه همه ی اردوگاه را فرا گرفت و در آسایشگاه ما برنامه ی دعای توسل برگزارشد. دعا که تمام شد یکی از برادران نوزده ساله ی ما به نام "علی" اهل شوش، با گریه پیش من آمد و گفت: ابوترابی! چرا ما که یتیم شدیم؛ به ما نمی گویی ؟" من حرف او را انکار کردم و گفتم: " این چه حرفی است که می زنی ؟ "دوباره اصرار کرد و من هم انکار نمودم. او گفت: "ابوترابی! پس شما بی خبر هستی؟ "به او گفتم: موضوع از چه قرار است؟ "علی" حرف خود را این گونه ادامه داد: "در حالی که مشغول دعای توسل بودیم، خوابم برد. ناگهان در عالم رویا، خودم را همراه دیگر دوستان در آسمان ها دیدم که آسمان ها را چراغانی کرده اند و همه جا را زینت داده اند و پیامبران و امامان و اولیای خدا، همه صف کشیده اند. ناگهان این ندا بلند شد که " السلام علیک یا روح الله " من متوجه شدم که حضرت امام از دنیا رحلت فرموده اند. در همین حال، گریه اسرا بلند شد. حضرت فاطمه ی زهرا (س) از میان آن جمع باشکوه تشریف آوردند نزد اسرا و فرمودند: ما هم می خواستیم که امام شما را بیشتر روی زمین نگه داریم ولی تقدیر پروردگار بر این قرار گرفت. باز گریه ی اسرا بلند شد و حضرت زهرا(س) فرمودند: " شما بی تابی نکنید! اگر شما صبر و وفاداری تان را بیشتر حفظ کنید، سرانجام شما هم نزد امامتان جای خواهید گرفت. "علی" در حالی این خواب را دیده بود که هیچ اطلاعی از رحلت امام نداشت"!
به هرحال یاد حضرت امام در روحیه برادران اثری بسیار مثبت و سازنده داشت، تا جایی که ارزش های والایی که ایشان با تمام وجودشان لمس کرده بودند به برادران ما هم سرایت کرد و آن ها توانستند روحیه ی معنوی خود را حفظ کنند و همچون کوه استوار و مقاوم در مقابل دشمن بایستند. امیدواریم آن ارزش های والا در جامعه ی دینی ما بیش از پیش گسترش یابد. سید علی اکبر ابوترابی. برادرآزاده رحمانیان که در آن ایام نیز در اردوگاه تکریت ۵ بوده است دربخشی از خاطره آنروز نوشته است: آسایشگاه ۲ که رهبر اردوگاه (حاج آقا ابوترابی )در آن قرار داشت، پر از جمعیت شد. هیچ کس نمی دانست چه بکند. همه آماده بودند تا با چشم گریان به حاج آقا ابوترابی تسلیت بگویند اما او همچون صخره ای برزمین افتاده بود و با صدای بلند ناله می کرد و اشک می ریخت. تنها صدای گریه به گوش می رسید. سربازان عراقی هم ناراحت بودند و با چشم های فرو افتاده و چهره های غمگین خود با اسرای ایرانی اظهار همدردی می کردند. حدود یک ساعت به این وضع گذشت وضعیتی کوبنده و مرگبار و سرگردان کننده؛ پس از آن رهبر اسرا آرام و با وقار سر ازسجده برداشت. اشک های فراگرفته بر پهنه ی صورت خود را پاک کرد. در کنار دیوار ایستاد و و همه را به سکوت فراخواند و سخنان خود را آغاز کرد...
روحش شاد و یادش گرامی باد.