بعد از شهادت آقارضا یعنی روز چهلم شهادت او، حاج آقا احدی به همدان تشریف آوردن و خواسته بود که من به ملاقاتشون سر مزار آقا رضا برم.
وقتی که ایشون رو دیدم به یاد روزهایی که با آقارضا به کلاس حاج آقا میرفتیم، زدم زیر گریه...
تا اون روز حرف کسی به من آنقدر آرامش نداده بود.
ایشان با دیدن گریه من، با اشاره به مزار آقارضا و بهجتی عمیق فرمودند:
دخترم! اگر میدانستی اینجا چه خبر است، اینگونه نمیگریستی!!
آنگاه رو به میّتی کرد که همان زمان تشییع میشد.
گفت ببین روزانه چقدر آدم میمیرند؟! اما خوشا به حال اینها که با شهادت رفتند...
آقارضا ولیّ ما بود... ما شاگرد آقارضا بودیم!!
آنگاه بود که بار دیگر بغض همگی شکست؛ اما این بار اشک شوق بود که میریختیم.
حاج آقا در ادامه راز شیرینی را گفت که ان شالله برایتان خواهم گفت...
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
کانال رسمی شهید محمدرضا الوانی👇
https://eitaa.com/shahidmohammadrezaalvani