ای کاش افسانه بود... ای کاش دروغی خوش‌ساخت بود، و روضه‌ها، خیال‌هایی بی‌ریشه در بستر شب. ای کاش اشک‌ها، بی‌دلیل بر گونه‌ها می‌لغزیدند، و تاریخ، بی‌زخم و بی‌فریاد، در سکوتی آرام، از کنار آن درب سوخته می‌گذشت. اما نه... تاریخ، با تمام زخم‌های ناسورش، با پهلویی شکسته از بی‌مهری، و با دری که بوی بهشت را در خود خاکستر کرد، شهادت می‌دهد بر غربتی که بر دخت نبی گذشت. می‌گویند افسانه است... اما کدام افسانه، قرن‌ها اشک از چشم عاشقان جاری می‌سازد؟ کدام خیال، این‌گونه دل‌ها را به لرزه می‌اندازد؟ کدام قصه، حقیقت را با خون بر لوح زمان حک می‌کند؟ ای کاش حق با شما بود... اما افسوس... افسانه نیست... این حقیقتی‌ست، که با خون نوشته شده، و با اشک، هر شب در دل روضه‌خوانان جان می‌گیرد. حقیقتی‌ست، که در دل هر عاشق، زنده‌تر از همیشه می‌تپد، و در هر ناله‌ی شبانه، به آسمان شِکوه می‌برد. شهادت مادرمان زهرا، نه افسانه است، نه خیال... بلکه آتشی‌ست خاموش‌ناشدنی، که در جان تاریخ، تا ابد خواهد سوخت. 🟩‌ عضو کانال در محفل ما شعر سخن می‌گوید... ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ @shaeranehayemahkhaky ╰─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╯