🌸راز رضوان(زندگی نامه شهید عماد مغنیه)🌸
🍀قسمت نهم🍀
🌷سخت کوشی عماد🌷
⏮مادر:
در فروردین ۱۳۵۴ (آوریل ۱۹۷۵) جنگ داخلی لبنان از میدان "الربید" در "عین الرمانه" که فقط پنجاه متر با رستوران پدرش فاصله داشت، شروع شد. در واقع از اینجا بود که زندگی نظامی عماد هم آغاز شد.
از اینجا این زمینه برای عماد فراهم شد تا با گروه های مختلف آشنا شده و از طرز فکر و افکارشان مطلع شود. اما این آشنایی منجر به پیوستن او به هیچ کدام از این گروه ها نشد. او مانند دیگر بچه های هم سن و سال خود، از محوری به محور دیگر می رفت و به طبیعت سن و سالش، مشارکت او در این درگیری ها به ساختن دیوارهای آجری برای محافظت از غیر نظامی ها در مقابل شلیک تک تیراندازان، خلاصه می شد.
بعد هم در گشت های شبانه ای که گروه های فلسطینی ترتیب داده بودند شرکت می کرد و در همان شب ها بود که از آن ها داستان های فلسطین را می شنید. نصیب من هم از جنگ این بود: یک محور به محور دیگر به دنبال عما بگردم و سعی کنم او را از مداخله در امور بازدارم. بعضی شب ها با زحمت او را پیدا می کردم و به خانه می آوردم. اما صبح روز بعد، باز از خانه بیرون می زد و تا زمانی که دوباره او را پیدا کنم باز نمی گشت.
در منطقه "شیاح"، عماد و دوستانش گروهی کوچک را تشکیل داده بودند تا از مظلومین دفاع کنند. آن ها مسائل عبادی و نماز را بر پا می کردند. در آن زمان به خاطر حضور فرقه های مختلف مسیحی، کمونیست و... توجه به مسائل دینی بسیار دشوار بود.
روزی میان او و احزاب آنجا بر سر مسئله ای درگیری بوجود آمد. تعداد بچه های مذهبی هم در آن درگیری بسیار اندک بود، ولی عماد توانست در حالی که تقریبا بیست سال داشت، در مقابل آن ها که تعدادشان خیلی بیشتر بود، بایستند و اعضای آن حزب مهم را شکست دهند.
بعد از این اتفاق، هر جای بیروت که بچه های مومن با دیگران درگیر می شدند و عماد در میانشان بود، به خاطر وجود او و همین خصوصیت شجاعتی که در وی وجود داشت، طرف مقابل از معرکه فرار می کرد.
یک روز هم درگیری بین بچه های مذهبی با بعضی احزاب به وجود آمد و از آنجا که گروه مقابل شروع به تیراندازی کرد، در نتیجه جوانان مومن هم اسلحه هایشان را برداشتند و بیرون زدند.
عماد هم با عجله سلاحش را برداشا و با سرعت از خانه خارج شد. آن قدر با عجله رفت که حتی فراموش کرد کفش هایش را بپوشد! من وقتی دیدم او بدون کفش از خانه بیرون دوید، کفش هایش را برداشتم و به دنبالش رفتم.
دو کوچه دنبالش دویدم تا بالاخره به او رسیدم. در آن شرایط خطرناک درگیری و تیراندازی گفتم: عزیزم تو چرا بدون کفش رفتی؟ ممکن است شیشه خورده توی پایت برود، آن وقت حتی نمی توانی با آن ها بجنگی!
خندید و کفش هایش را از من گرفت و پوشید. انگار که تنها خطری که در آن میدان تهدید می کرد همین بدون کفش بودنش بود؛ بعد هم به خانه برگشتم!
عماد سختکوشی و تلاش همراه با برنامه ریزی را برای رسیدن به اهداف اسلامی خود، از همان دوره نوجوانی آغاز کرد.
ادامه دارد..
🌺کانال شهید امید اکبری🌺
👇👇👇
🌷
@shahidomidakbari 🌷