📑 داستان اول از کتاب "عینک شیخ" ✍ عنوان: [حذف درون گروهی یک] تروریست 🔸قسمت اول: نادعلی [خادم مرجع شهید علامه شیخ فضل الله نوری (ره)] پیچید در کوچة تنگ و تاریک، و در لبة چارچوبة در کهنه‌ای به صورت تیغه‌ای ایستاد و به این صورت خودش رو پنهان کرد. تهران، آن روزها خیلی ناامن بود، مثل خیلی از شهرهای دیگر، مثل تبریز، اصفهان، رشت. اشرار و الواط شبها را ناامن کرده بودند. تروریستها و اعضا وابسته به انجمنهای مخفی و نیمه‌آشکار هم دنبال شکار خود بودند: هر چند وقت یکبار جراید از ترور یک نفر، سرقت مغازه‌ها و منازل خبر می‌دادند. برخلاف وعده‌هایی که مجاهدین داده بودند که بعد از فتح تهران و سرنگونی محمدعلی‌شاه، امنیت کامل برقرار خواهد شد، ناامنی بیداد می‌کرد. بخصوص آنهایی که با تفکرات مجاهدین همراهی نداشته یا مشروطه را نظامی مبتنی بر شرع اسلام نمی‌دانستند، بیش‌تر از دیگران احساس ناامنی می‌کردند. نادعلی یکی از آنها بود. او سالهای جوانی و میان‌سالی‌اش را در حوادث متعدد دوران مشروطه گذرانده بود و حالا در سنین پیری با همة وجود، ناامنی را می‌فهمید. همین چند روز پیش بود که مسؤول غلاّت را ترور کردند. نادعلی همیشه در حال فرار بود. خیلیها دنبالش بودند. روزها مخفی بود و شبها گاهی بیرون می‌آمد، امّا باز در امان نبود. همیشه مواظب اطرافش بود. به هیچ‌کس اطمینان نداشت. سینة او صندوقچة اسراری بود که از نظر تعقیب کنندگان نباید افشا می‌شد. حق داشتند. اگر این رازها برملا می‌شد مردم از آنها رو می‌گرداندند. لذا همه‌جا دنبال او بودند تا شاید او را بیابند. به همان حالت که به درِ کهنه تکیه داده بود و حواسش به سرِ کوچه بود تا بعد از رفتن تعقیب‌کننده، به راه خود ادامه دهد، ناگهان درِ خانه بر پاشنة خود چرخید و دستی قوی شانة نادعلی را گرفت و به طرف داخل خانه کشید و درب را بست. ترس تمام وجود نادعلی را پُر کرده بود. چشمانش در تاریکی راهروِ ورودی خانه چیزی را نمی‌دید. لرزشی آشکار، تنش را گرفته بود. دندانها را به هم می‌فشرد تا صدای به هم خوردنش بلند نشود. دست قوی او را کِشان‌کِشان به طرف اتاقی برد که در گوشة خانه قرار داشت. به داخل اتاق که برد، با فشار دست، او را چرخاند تا رو در روی صاحبِ دست شود. نور چراغ گِردسوز، اتاق را نیمه روشن کرده بود. نادعلی به خودش آمد، نگاهش روی صورت صاحب‌خانه خیره شد. چند لحظه گذشت. در ذهنش دنبال نشانه‌ای می‌گشت تا ببیند او را می‌شناسد یا نه. امّا نشانه‌ای نیافت. فکر کرد شاید صاحب‌خانه قیافه‌اش را تغییر داده که نمی‌تواند او را بشناسد. شاید هم واقعاً بار اوّل است که او را می‌بیند. در این فکرها بود که صاحب‌خانه او را به اسم صدا کرد و گفت: - بَه‌بَه، نادعلی! چه عجب این‌طرفها‍! در آسمانها دنبالت بودم، دمِ درِ خانه دیدمت! از قدیم گفتند: کوه به کوه نمی‌رسد، امّا آدم به آدم می‌رسد. چیه، چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ نکنه من رو نشناخته‌ای؟ نادعلی هر چه فکر کرد که صدا را جایی شنیده یا نه، به خاطرش چیزی نیامد. لرزش بدنش تا حدودی کم‌تر شده بود. امّا نگاه از صورت صاحب‌خانه برنمی‌داشت. - خُب، سالها از آشنایی ما می‌گذرد، حق داری من رو نشناسی. حالا بشین یه شربت بیدمشکِ توپ برات بیارم، حالت که جا اومد من رو خواهی شناخت. نادعلی کنار دیوار نشست، نمی‌توانست تکیه کند، همان‌طور شقّ و رق دوزانو نشست. صاحب‌خانه رفت گوشة دیگر اتاق، جایی که یک میز کوچک بود و سماوری روی آن قرار داشت با چند تا لیوان و استکان و یک قندان. از زیر میز یک بطری عرق بیدمشک درآورد، دو تا لیوان را پُر کرد و کمی قند توی آنها ریخت و آمد نشست روبه‌روی نادعلی. یک لیوان را جلو او گذاشت و لیوان دیگر را جلو خودش. ترس هنوز دست از سر نادعلی برنداشته بود. نمی‌دانست او دوست است یا دشمن. آیا او هم از دستگاه حکومت بود که دنبالش می‌گشته و حالا گرفتارش کرده یا نه؟ میخکوب شده بود روی زمین و تکان نمی‌خورد. چشمانش هم خیره بودند به صورت صاحب‌خانه. خدایا! کِیْ می‌شود من از این عذاب و ترس خلاص شوم؟ سرگردانی و نگرانی‌ام کم بود، حالا سرگشتة این مرد شده‌ام که نمی‌دانم کیست. مرد که حال نادعلی را فهمیده بود، لیوان شربت را برداشت و پس از هم زدن با قاشق چای خوری، داد به دست نادعلی: - بگیر، اضطرابت رو کم می‌کنه، آرومت می‌کنه، رنگ و روت جا می‌آد. بعد لیوان خودش را برداشت. آن را هم زد و یک نفس بالا کشید. نادعلی با دو- سه قُلُپ شربت را خورد و لیوان را روی زمین گذاشت. از لرزش دست نادعلی می‌شد فهمید که هنوز حالش جانیامده است. 🔰ادامه در قسمت دوم🔰