💠ظاهر و باطن 🌺شهید_شاهرخ_ضرغام 📚انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت باطن متفاوت وجود داشت او را به بسیاری از هم ردیف‌ها نش جدا می ساخت. هیچگاه ندیدم که در محرم و صفر به نجاست های کاباره لب بزند ماه رمضان را همیشه روزه می گرفت و نماز می خواند. یکی از دوستانش می گفت: پدر و مادرش بسیار انسانهای بایمانی بودند، پدرش به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد ،مادرش هم بسیار انسان مقیدب بود. اینها بی تأثیر در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود به سادات و روحانیون بسیار احترام می گذاشت قلبی بسیار رئوف و مهربان داشت هر چه پول داشت خرج دیگران می کرد � جایی که میرفتیم هزینه همه را عمومی پرداخت هیچ فقیری را دست خالی رد نمی‌کرد هیچگاه سیگار نکشید فراموش نمیکنم یکبار زمستان بسیار سرد بود با هم در حال بازگشت به خانه بودیم پیرمرد درشت اندامی مشغول گدایی بود و از سرما می لرزید شاهرخ کاپشن گرانقیمت خودش را درآورد و به مرد فقیر داد و بعد هم دسته اسکناس ای از جیبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد پیرمرد که از خوشحالی نمی دانست چه بگوید مرتب می گفت: جوان خدا عاقبت بخیر کنه. ۹ صبح با هم به کاباره پل کارون رفتیم به محض ورود نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر پشت قسمت فروش قرار گرفته بود با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا این جا ندیده بودمش؟ در ظاهر زن بسیار باحیایی بود اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره تا حالا ندیده بودمت ، تازه اومدی، خیلی آهسته گفت: بله من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلاً قیافت به اینجور کاران و اینجور جاها نمیخوره، اسمت چیه ؟قبلا چه کاره بودی؟ زن در حالی که سرش را بالا نمی گیرد گفت :مهین هستم شوهرم چند وقته مرده مجبور شدم برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا شاهرخ حسابی به غیرتش برخورده بود دندانهایش را به هم فشار می داد رگ گردنش زده بود بیرون بعد مشتش را محکم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی بعد بلند شد و گفت :همشیره راه بیفت شاهرخ همینطور که از در بیرون میرفت رو کرد به ناصر جهود گفت زود برمیگردم مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سر کرد و با حجاب کامل رفت بیرون و هم سوار ماشین شارژی شد و حرکت کردند مدتی از این ماجرا گذشت من هم شاهرخ را ندیدم تا اینکه یک روز باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم بعد از سلام علیک بی مقدمه پرسیدم راستی این قضیه خانوم مهین چی شد؟ اول درست جواب نمی داد اول وقتی اصرار کردم گفت دلم برای آنها خیلی سوخت ،این خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت صابخونه به خاطر اجاره اساس رو بیرون ریخته بود من هم یه خونه کوچیک تو خیابان نیرو هوایی براشون اجاره کردم به همه این خانوم هم گفتم تو خونه بمونه بچه‌ تو تربیت کن من اجاره و خرجی شما را میدم.