#خاطرات_طنز_جبهه_ها
کفشای منو کجا می بری؟
مقر آموزش نظامی بودیم!
ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم درسالن ایستادند.همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرنظرشون داشتیم .اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم.
طنابو بستند وخواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند ورفتند کنار هم در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از
اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر . پتوی بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا . نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.
دستشو گرفت، وشروع کرد داد و بیداد : " آهای دزد، آهای ! کفشامو کجامی بری ؟ بچه ها! کفشامو بردند!
پاسدار گفت : " هیس !هیس! ، برادر ساکت !، ساکت باش منم " اما نوری جیغ میزد وکمک می خواست. پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند. یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم.
بچه ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند...!
🌹ڪانٰالشَھٖیداَحمَدصٰالِحےٖمَلِہ🌹
https://eitaa.com/shahidsalehi72
━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━