صبح نامه آمده بود که باید برگردند
پولکی وحمیدی نور به واحد اطلاعات
عملیات دزفول و محرابی به همدان ..
نمیدانستم چطورباید به آنها بگویم
چهره های نور بالای آنها ...
چادر از حضوربچه ها خالی شد که
صدای انفجاربلند شد . دوبار از میان
کوه . بمب های خوشه ای و انفجارهای
مداوم ، پناه گرفته بودیم و صدای
کسی درنمی آمد ..
کریم فریاد میزد: آمبولانس ..
سیدرضا رادیدم که سرپولکی را روی
پایش گذاشته ،غرق درخون وترکش
آرام جان داد .
آن طرف تر بچه ها حلقه زده بودند
دور کسی وبرانکارد میخواستند
جلو رفتم یک لبخند با عینک شکسته
روی صورتش بود و محرابی که ..
احساس گنگی داشتم وبه رفتن
محرابی رشک ورزیدم ...
دنبال حمیدی نور گشتم میدانستم
بعدازنماز کنارنیزار میرود . آنجا
پیکری بی سر افتاده بود ...
یکدفعه بوی جزیره مجنون پیچید
وصدای فریادها وشلیک گلوله ها
و آن گشت رویایی و اخرین شناسایی
قبل ازعملیات و سجده های طولانی
حمیدی نور ..
یکی فریاد زد یک سر اینجاست .
دویدم سمتش ودیدم چشم های
حمیدی نور سمت آسمان خیره است
سر کنار یک بوته ی نعنا آرام گرفته
بود .
و ما هنوز همان هفتاد ودونفر بودیم..
#غواصها_بوی_نعنا_میدهند