فقط یک نفر با ما همصدا نشد و ژنرال او را دیده بود . رفت طرفش نمی شناختمش . حتم از یک لشکر دیگربود سیزده چهارده ساله وخیلی جدی وحتی میشود گفت خیلی مردانه . ژنرال کلتش را مسلح کرد گذاشت روی شقیقه پسر و گفت اگر شعار ندهد مغزش را متلاشی میکند . بچه ها نگاه هراسان داشتند و سکوت پنجه انداخته بود میان همه . پس آرام گفت : نمی گویم . ژنرال دست انداخت یقه پسر را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت : (تو ازهمه کوچکتری ولی از همه شان مردتری ، بزرگتری ) و این اعتراف برای ژنرال زیادخوب نبود ؛ اما انگار خودش هم به هرقیمتی میخواست مقاومت اسیر نوجوان را بشکند ...