مجلس دعای توسل برقرار شد. در گلستان شهدا. محمد مشغول خواندن بود. اما لحن خواندن های او تغییر کرده.
اشک می ریخت و از عمق جان ناله می زد. همیشه برای پیروزی رزمندگان دعا می کرد. اما این بار بیشتر دعایش آرزویش شهادت بود.
می گفت: خدایا دیگه طاقت ماندن ندارم. دنیا برای ما تنگ و کوچک شده!
واقعاً همین طور بود. محمد مثل کبوتری بود که در قفس زندانی اش کرده اند.
دوستانش تماس گرفتند. قرار شد با آنها به مشهد برود. محمد حداقل سالی یکبار را به مشهد می رفت. اما این بار نمی توانست ساک خودش را بردارد. این توفیق نصیب من شد که با آنها بروم.