داستان توسل به شهید❤️
هرسال تولدما میرفتم سرقبرش میگرفتم🎂
آخه میدونید چرا؟!
چون تولد من و شهید تورجی زاده تو یک روز واسه همین از وقتی چشم و گوشم باز شد هرسال جشن تولدم رو اونجا میگرفتم 💐
رفقا جاتون خالی خیلی به من شهید تورجی زاده خوش میگذشت🍀
خلاصه داشتم باهاش زندگی میکردم و خوشبخت ترین آدم دنیا بودم🌻
هر شب جمعه میرفتم سر مزارش و کلی گریه میکردم.... آخه میدونید من خیلی باهاش راحت بودم، تنها فرد زندگیم که تمام غم و غصه و شادی و دردودل هامو میدونست شهید محمدرضا تورجی زاده بود
انقدر باهاش راحت شده بودم که داش ممد صداش میزدم 🙈😍
مامانمم مدام بهم میگفت آخه دختر چرا شهید رو با این اسم صدا میکنی ⁉️
منم بهش میگفت آخه داداش بزرگمه.... همیشه هوای آبجی کوچیکش رو داره😇😉
همیشه تا مشکلی برام پیش میومد سریع میگفتم داش ممد دستم به دامنت✨
ولی خدایی بین خودمون باشه خیلی هواما داشت.... نوکرشم همیشه دستما گرفت🌹
روزهام میگذشت تا سروکله ی دوتا خاستگاری همزمان برام پیدا شد☺️🙈
اول پدرومادرم رفتن برای تحقیقات 🖌
بعد از انجام موفقیت آمیز تحقیقات 😎اومدن و بهم گفتن که این دوتا خاستگاری که برات اومده هم خودشون پسرای خوبین هم خانواده هاشون 🦋منم که خیلی خجالتی بودم سریع پرسیدم اهل کجا هستن🤩... بابام یکم خندید و گفت دختر اول یکم خجالت بکش😂.... گفتم چشم.... اول یکم خجالت کشیدم بعد مامانم گفت اولی اهل قم هست و پدرش رئیس حوزه علمیه هست وخانواده خوبی هستن خودش هم تو یه کارگاه کار میکنه👨🏻🏭... دومی هم از دوتا محل بالاتره اون هم خانواده خوبی داره و خودش هم تو یه کارگاه کار میکنه👨🏻🏭
ادامه دارد....