📗🇮🇷یازهراس♡شهیدتورجی زاده🇵🇸📗
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۶: از من پرسیدند: «کربلا و مکه که رفتید لباس آخرت نخریدید؟» گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «قصه ی دلبری» ⏪ بخش۳۷ یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، آمد که اگر می خواهید، بیایید با آمبولانس همراه تابوت برویم بهشت زهرا! خواهر و مادر محمد حسین هم بودند، موقع سوار شدن به من گفت: «محمدحسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده. اون جا با هم عهد کردیم که هر کدام زودتر شهید شد، اون یکی هوای زن و بچه‌اش را داشته باشه!» گفتم: «می تونید کاری کنید که برم داخل قبر؟» خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد. آبان‌ ماه بود و هوا خیلی سرد. باران هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر، تمام تنم مور مور شد و بدنم به لرزه افتاد. همه روضه هایی را که برایم خوانده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود: «داخل قبر برام روضه بخون، زیارت عاشورا بخون، اشک گریه بر امام حسین رو بریز توی قبر، تا حدی که یه خورده از خاکش گِل بشه!» برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند، خیلی دوستش داشت: «دل من بسته به روضه هات‌‌‌‌‌‌ جونم فدات، می میرم برات پدر و مادر من فــدات جونم فدات، می میرم برات چی میشه با خیل نوکرات جونم فدات، می میرم برات سر جدا بیام پایین پـات جونم فدات، می میرم برات» صدای «این گل پَر پَر از کجا آمده؟» نزدیک تر می شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر می ریزم اشک روضه ی امام حسین باشد نه اشک از دست دادن محمد حسین. هر چه روضه به ذهنم ‌می رسید می خواندم و گریه می‌کردم. دست و پایم کرخت شده بود و نمی‌توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود به من می‌گفت: «شما زودتر برو بیرون!» نگاهی به قبر انداختم، باید می رفتم. فقط صدای درهم برهم می شنیدم که از من می خواستند بروم بالا، اما نمی‌توانستم. تازه داشتم گرم می شدم که، دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم، درست مثل همان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه و زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر. در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل کندن سخت تر. چشم هایش کامل بسته نمی شد. می بستند، دوباره باز می شد. وقتی بدن را فرستادند سراشیبی قبر، پاهایم بی حس شد. کنار قبر زانو زدم، همه ی جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی اش را بیرون آوردم، همان که محرم ها می‌پوشید. چفیه مشکی هم بود. صدایم می لرزید، به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!» خدا خیرش بدهد، در آن قیامت با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یه کار دیگر. به آن آقا گفتم: «شهید می خواست براش سینه بزنم. شما می تونید؟» بغضش ترکید، دست و پایش را گم کرده بود. نمی‌توانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینه اش. بهش گفتم: «نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد صورتش خیس خیس بود، نمی‌دانم اشک بود یا آب باران. پرسید: «چی بخونم؟» گفتم: «هر چی که به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!» نفسم بالا نمی آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم: «از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین دست و پا می زد حسین، زینب صدا می زد حسین!» سینه می زد برای محمدحسین و شانه هایش تکان می خورد. برگشت، با اشاره به من فهماند که: «همه را انجام دادم!» خیالم راحت شد. پیشِ پای ارباب تازه سینه زده بود. ⏹ پــایــان ……………………………………… ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄