روزهای آخر عملیات بود. در ستاد لشگر در شلمچه بودم. موقعیت ستاد در محلی بود که همکنون یادمان شهدای شلمچه است . مرتب با گردانهای عمل کننده در تماس بودیم.
یکدفعه دیدم محمد تورجی از در وارد شد. دستش به گردنش بسته شده بود. گوشه ابروی او هم پانسمان شده بود. کمر و گردن او هم همینطور . با خوشحالی به استقبالش رفتم.
مشغول صحبت شدیم . به یاد روزهای اولی افتادم که با هم آشنا شدیم. یادش به خیر . سال63 یود.