بعد از سه ماه دلم برای خانواده ام تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.🥺💔 مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.🚌 اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم.😒سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.😓 مانده بودم معطل که چکار کنم!!! تقصیر خودم بود.😶 هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند،😍چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید.😐 آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش به سرو صورتم می چسباند وگریه می کرد.😥 تا اینکه راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش.🤦🏻‍♂ کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.🚖 ✨شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید. - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟🔫 - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟⛓ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟🙍🏻‍♂ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟🧔🏻 بدبختم کرد بس که سوال پرسید.🤯 تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم.🤗 فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید.👀 پسرم در همان عالم کودکی گفت:«بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند؟»✨ متوجه منظورش نشدم: - چرا پسرم، مگر چی شده؟🙂 - پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟🧔🏿 فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده👱🏻‍♂صورتش سوخته، فهمیدی؟!»🤭