بسم رب الشهداء
نوروز ۸۷ برای اولین بار مهمان شهدای شلمچه بودم
وارد مسجد یادمان شهدای شلمچه شدم
در ازدحام جمعیت
ناگهان متوجه شدم بخاطر خشکی هوا پوست لبهایم ترکید و شروع به خونریزی کرده
نه دستمالی همراه داشتم که مانع خونریزی شوم و نه امکان و فرصت اینکه دنبال دستمال بگردم
به ذهنم اومد با لباسم جلوی خون رو بگیرم ولی یادم اومد با همین لباس باید نماز بخونم
مضطر شدم
یک لحظه در دلم با شهدای همان مسجد صحبت کردم
گفتم من می دونم شما هرکاری از دستتون برمیاد،من الان به یک دستمال نیاز دارم
نمیدونم چند ثانیه طول کشید که چشمم افتاد به زیر یک جامهری،از این جامهری های ایستاده دوطبقه،یک عدد دستمال تمیز که کاملا باز و پهن بود زیر اون جامهری بود،دستمال رو برداشتم و مشکلم حل شد.
نمی دانم آن دستمال از کجا آمده بود و چرا آنجا بود،هر چه بود من به حساب گره گشایی شهدا گذاشتم.