💔
#قسمت_پانزدهم
ادامه خاطره از زبان حاج قاسم
من دیگر بیهوش شدم....
وقتی به هوش آمدم نگاه کردم منصور نیست. سریع پشت یک جیپ نشستم، برادرها فکر میکردند من موجی شدم، دویدند من را گرفتند و کنار تخت آوردند!
گفتم فلانی آنجا مانده، رفتند او را آوردند.
از شلیک تانک متوجه شدیم که دشمن فرار کرده. خبر را سریع به قرارگاه منتقل کردیم و وارد خط شدیم.
دنبال دشمن افتادیم، به سمت جاده آسفالت تقریباً از سمت شمال، اولین ماشینی که از روی جاده آسفالت از سمت اهواز به سمت برادران که از سمت دارخوین آمده بودند رفت من بودم و برادرمان آقای بشردوست که امروز در سپاه مشغول خدمت است.
نیروها را نزدیک کوشک آرایش دادیم ما در تعقیب دشمن رفتیم که دشمن را پیدا کنیم و بدانیم دشمن کجاست.
من و آقای پورعلی مسئول اطلاعات و تعداد زیادی از بچهها با یک استیشن و یک جیپ به سمت دشمن رفتیم تا مرز، دشمن را پیدا کنیم، مرز برای ما توجیه نبود و برای اولین بار به خط مرزی رسیدیم. علائم مرزی را از نزدیک دیدیم. روی تپهای با یکی از بچهها با جیپ ایستاده بودم بین مرز خودمان ومرز عراقیها. ما مرز بینالملل را برای اولین بار میدیدیم و اولین ماشینی بود که به مرز میرسید.
روی همین تپه برادرها ایستاده بودند. شهید راجی بالای ماشین ایستاده بود. پوریانی توی جاده و من هم کناره ماشین ایستاده بودم با دوربین به اطراف نگاه میکردیم ببینیم دشمن را مشاهده میکنیم یا نه، یکدفعه دیدم یک جرقهای از سمت راست بلند شد.
فهمیدیم تانک شلیک کرد و ماشین استیشن را هدف قرار داد. متوجه شدیم عراقیها دقیقاً کجا هستند جاده صاف بود در دید مستقیم تانکها، داخل ماشین نشستیم و دور زدیم، ماشین هم از آدم پر بود، همۀ مسؤولان بودند.
تانک هم شروع به شلیک کرد یک گلوله زد جلوی ماشین یک گلوله بغل ماشین.
به بچهها گفتم: گلوله بعدی میآید داخل ماشین. اتفاقاً همین طور هم شد به در عقب ماشین خورد. سقف ماشین را دو نصف کرد، تایر عقب را ترکاند، تایر زاپاس را هم ترکاند، مقابل من تقریباً به اندازه کف دست پر از ترکش بود. فقط دو نفر از بچهها زخمی شدند...
#ادامه_دارد
📚
#نرمافزارمدافعانحرم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
🏴
@aah3noghte