شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_صد چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد: خب دیگه بسه، بقیه دلشون
💔 لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین! از خدایم است که بمانم! مینشینم: نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت به رگبار! میخندد: گفتم چقدر مظلوم شدیا! - چرا انقدر لاغر شدی حامد؟ نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛ درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید: چلو کبابای داعشیا بهم نساخت! وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی بالا میرود و خطوط سرخ و کبودی روی مچش میبینم؛ مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم: اینا چیه رو دستت؟ دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو! - اونا چی بودن حامد؟ - ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفید برنمی‌گرده! - ولی تو سرخ و کبود برگشتی! تلخ میخندد؛ ریش هایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده. تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛ چند خط سرخ! میپرسم: گلوت چی شده؟ - اومدی بازجویی آبجی خانم؟ فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در! مشکلیه؟ آرام جیغ میکشم: حامد! انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده! -اگه نگی، میرم به عمه میگم! اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو! - بگو چی شده دیگه! سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود: قول میدی بین خودمون بمونه؟ سرم را تکان میدهم. - انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم نمیدادن؛ برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم وگفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛ سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید، ولید فنلاندی! موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد... اشهدمو گفتم، ذوق کردم که الان شهید میشم... ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن، ولیدم رفت ببینه چی شده.... ... به قلم فاطمہ شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞