💔
به نام او که هدایتگر است
#داستان_تمام_زندگی_من
قسمت 5⃣4⃣
خواستگاری
🍃💠🍃💠🍃
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود ...
اما ازش خوشش می اومد ...
و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت ...
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد ...
هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت ...
- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ ...
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم ...
پشت سر هم سرفه می کردم ...
- حالا اینقدر هم خوشحال شدن نداره که داری خفه میشی ...
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون ...
- ازدواج؟ ... با کی؟ ...
- لروی ... هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم ...
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود ...
با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته ...
اما بدتر شد ...
پدرم رو کرد به آرتا ...
- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ ...
با ناراحتی گفتم ...
- پدر ...
مکث کردم و ادامه دادم ...
- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ ...
من قصد ازدواج ندارم ... خبری هم نیست ...
- لروی اومد با من صحبت کرد ...
و تو رو ازم خواستگاری کرد...
گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی ...
و تو هم یه احمقی ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ادامه دارد...
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞
@aah3noghte💞