💔 چندماه قبل از شهادتش، پسر بزرگم در خان‌طومان از ناحیه کتف مجروح شده بود و علی در بیمارستان پیش او می‌ماند و پرستاری‌اش را می‌کرد. فروردین یکی از بچه­‌ها به او زنگ زد و گفت: فردا مازندران 105 نفر اعزام داریم، اما علی گفت: چون من بسیجی هستم، اعزامم نمی‌کنند. قبل از آن سه بار برش گردانده بودند. زنگ زد تهران، مسئول تهران به او گفت: تو بیا اینجا من فردا صبح می­‌فرستمت. علی نیم ساعت قبل از عملیات، یعنی روز پنجشنبه ساعت 12:35 دقیقه با برادرش تماس گرفته. گفته: به مامان زنگ زدم جواب نداده، کجاست؟ ایشان هم گفتند سر زمین است. گوشی را می‌برم، چند دقیقه دیگر تماس بگیر بتوانی با او حرف بزنی، اما گفت: نه دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم، سلامم را برسان.   🌼👇🌼👇🌼👇