شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت44 قطعاً
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی ⛔️  ⛔️

✍️ به قلم:  


صدای ناعمه آمد پایین: 
- ما فاصله‌ای تا اون هدف نداریم. نباید خرابش کنیم. وقتی کارمون رو انجام دادیم، می‌تونیم بریم توی سرسبزترین و خوش آب و هواترین جای ترکیه با هم زندگی کنیم.

سمیر جواب نداد. ناعمه گفت:
- یکم دیگه صبر کن. یه برنامه‌هایی داریم. تو فعلا روی مغز اون چندهزارتا  که عضو گروه و کانالت هستن کار کن.

سمیر در صدایش التماس ریخت: حبیبتی...
ناعمه خندید. بقیه‌اش هم...بی‌خیال!

 خطر در ذهنم روشن شده بود. مطمئن بودم با ناعمه خیلی کار داریم و این ناعمه، آدم برعکس سمیر آدم  ست. 

امید آمد توی اتاق و گفت:
- ببین، استعلام بچه‌های برون‌مرزی اومد. چنین چهره‌ای رو نمی‌شناسند. اصلا انگار همچین آدمی نبوده.

*

راستش باورم نمی‌شد آقای زبرجدی بتواند این‌طوری  بزند و خودش را از تور تعقیب برهاند؛ آن هم در شرایطی که دخترش روی تخت بیمارستان در کماست و معلوم نیست چه بشود. 

آقای زبرجدی طوری تعقیب‌کننده را جا گذاشت که من هم نفهمیدم چی شد؛ اما الان کامل تروریست‌ها در تور ما هستند.

این آقای تروریست یک ساعتی در خیابان‌های اصفهان به امید پیدا کردن ابوالفضل چرخید و حالا هم رفته به یک خانه در حاشیه شمالی شهر. به حاج رسول بی‌سیم می‌زنم:
- الان طرف توی تور منه. رفته توی لونه‌ش؛ ولی مطمئن نیستم تنها باشه.

حاج رسول می‌گوید: فعلا همون‌جا باش، چشم ازش برندار. به موقعش که شد می‌گم جمعشون کنی.

دوری اطراف خانه می‌زنم تا ببینم راه خروجی دارد یا نه. روی موتور می‌نشینم.

دست خودم نیست که تا چشم می‌بندم، مطهره می‌آید جلوی چشمم. از وقتی خانم صابری را اینطور دیده‌ام، یاد مطهره افتاده‌ام.

ماشینم را همان‌جا گذاشتم و پریدم پشت آمبولانس. وقتی یکی از همکارهای مطهره داد زد:
- شما کی هستید؟

سریع گفتم:
- همسرشونم!

هنوز همکارش از بهت درنیامده بود که امدادگر آمبولانس در را بست.

چشم از مطهره برنمی‌داشتم. وقتی نگاهش می‌کردم، رنگ‌به‌رنگ می‌شد؛ اما حالا رنگ صورتش مثل گچ شده بود.

امدادگر داشت معاینه‌اش می‌کرد. من هنوز نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. فقط به این فکر می‌کردم که به مطهره قول داده بودم نماز صبح را به جماعت بخوانیم.

به صورتش دقت کردم. انگار کمی پای چشمش کبود شده بود؛ شاید هم تازه داشت خون‌مردگی‌اش پیدا می‌شد.

یک خط قرمز از بینی‌اش آمده بود تا روی لب‌های کبودش. لب‌های کبودش پاره شده بود و خونش داشت می‌خشکید.

 کج شده و از کنار برانکارد آویزان بود. نمی‌فهمیدم چرا چادرش خاکی ست. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد؛ اما وقتی تلاش مضطربانه امدادگر را می‌دیدم، می‌ترسیدم چیزی بپرسم.

امدادگر مقنعه مطهره را بالا زد. گردنش پیدا شد. سینه‌ام تیر کشید و خواستم جلویش را بگیرم که تشر زد:
- بذار کارمو بکنم!

دستم را بردم عقب و به گردن مطهره خیره شدم. انگار دورتادور گردنش یک طوق سیاه انداخته بودند. چشمانم سیاهی رفت. امدادگر زیر لب گفت:
- حتماً شکسته!

نفهمیدم منظورش چی بود. گردن مطهره؟ خون دوید توی صورتم. نمی‌فهمیدم علت شکستن گردن و کبودی صورت مطهره چیست. از جایی افتاده؟ زمین خورده؟ تصادف کرده؟ با کسی درگیر شده؟ مغزم قفل شده بود.

امدادگر نبض مطهره را گرفت و چندبار صدایش زد. جواب نمی‌داد. با دو انگشتش چشمان مطهره را باز کرد و نور چراغ‌قوه را انداخت در چشمان مطهره.


...

...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...