💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت57 خندهام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم: - مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم. آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت: - حالا چرا اینطوری اومدین؟ - چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایهها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو میچرخونه. اون کیه؟ رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لبهای خشکش و آرام گفت: سمیر دیگه! نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم: خودتم میدونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار میکنه. سرم را کج کردم و چشمانم را ریز. دست کشید میان موهایش. گفتم: حواست باشه نمیتونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده! ‼️ چهارم: آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟ با فاصله بیست متری از خانهشان پارک میکنم و ترمزدستی را میکشم. سرم را خم میکنم تا در سبزرنگ خانهشان را ببینم. یک خانه حیاطدار معمولی که گلهای آبشار طلایی از دیوارهایش بیرون ریخته. «خب که چی؟» این اولین جملهای ست که بعد از توقف توی ذهنم وول میخورد. نمیدانم چی شد که سر از اینجا در آوردم. نمیدانم اصلاً خانم رحیمی من را یادش هست یا نه. چرا باید یادش باشد؟ من آدم مهمی در زندگیاش نبودم. شاید حتی یک آدم نفرتانگیز یا مرموز و ترسناک باشم برایش. خیره میشوم به در؛ اما نمیدانم چکار کنم. مثلا بروم زنگ را بزنم و بگویم ببخشید، من مامور پروندهای هستم که چندوقت پیش شما هم درگیرش شدید. عرضم به حضورتان که... کمیل میزند زیر خنده: خیلی خل و چلی عباس. - میدونم. خب الان چه غلطی بکنم؟ شانه بالا میاندازد: - مگه من فرشته راهنمای توام؟ خب خودت تصمیم بگیر مرد گُنده! با حرص نفسم را بیرون میدهم و دوباره خیره میشوم به در خانه خانم رحیمی. چه میدانم؛ شاید منتظرم بیرون بیاید. بعد که چه بشود؟ راه بیفتم دنبال دختر مردم؟ کلافه شدهام. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین. یاد حرف ابوالفضل میافتم: بین، هرچقدرم قَدَر باشی، توی این قضیه پدرت درمیاد. من تجربه کردم که میگم. یک ماه شده بودم ت.مِ سرکار علیه تا بله رو گرفتم. خندهام میگیرد. الان یعنی من واقعاً میخواهم #بله را بگیرم؟ چرا؟ مگر به خودم قول نداده بودم که غیر از مطهره به کسی فکر نکنم؟ اصلا چرا خانم رحیمی؟ چون شبیه مطهره است؟ این هم شاید یک مدل خیانت باشد. این که یک نفر را نه بخاطر خودش، که بخاطر شباهتش به همسر سابقت، دوست داشته باشی. یعنی در واقع یکی را دوست داری در حالی که با یک نفر دیگر ازدواج کردهای. این فکرها مثل آبی که از پشت سد شکسته بریزد، سرازیر میشود توی مغزم و اعصابم را میریزد بهم. انگار اصلاً فکر کردن به مسائل شخصی و خانوادگی به من نیامده. من در همان کارم غرق بشوم بهتر است. انگار پروندههای سنگین ضدجاسوسی و ضدتروریسم خیلی سادهتر هستند در مقابل مسائل شخصی؛ آن هم وقتی پای عشق وسط باشد و بدتر از آن، هنوز اصلاً ندانی عاشقی یا نه؟ سرم را که از روی فرمان برمیدارم، خانم رحیمی را میبینم که از خانه بیرون میآید.😨 دستانم یخ میکنند و سرم داغ میشود. حس میکنم الان است که از این تغییر ناگهانی دما، ترک بخورم! #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞 کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی #کانال_آه...