شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت84 اندوه ب
💔

🔰  🔰
📕 رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم:  




حامد می‌خندد: نگران نباش. حالا دو ساعتم من پست بدم چیزی نمی‌شه.

توی دلم گفتم: چرا، چیزی می‌شه. اینایی که فرمانده‌شون هستی بیشتر از قبل عاشقت می‌شن. نور بالا می‌زنی،  می‌شی، من بیچاره می‌شم!😔

واقعاً هم برای یک بسیجی هیچ دردی بدتر از این نیست که ببیند رفقایش یکی‌یکی شهید می‌شوند و می‌روند و او را جا می‌گذارند.

من این را اولین بار بعد از شهادت کمیل فهمیدم. حس بچه‌ای را داشتم که جلویش بستنی می‌خورند و به او نمی‌دهند.

تازه آن وقت فهمیدم چرا حاج حسین این‌طوری برای شهادت بال‌بال می‌زد. این حرف‌ها را به هرکس بزنم، قاه‌قاه به این دیوانگی می‌خندد.

کدام دیوانه‌ای مرگ را به زندگی ترجیح می‌دهد؟ 

واقعیتش این است که هیچ‌کس. کسی که شهادت را بخواهد، زندگی را می‌خواهد از نوع بهترش.

کمیل دست به سینه روبه‌روی من و حامد ایستاده و می‌گوید:
خوبه دیگه...نو که میاد به بازار، کهنه می‌شه دل‌آزار!

از این حرف کمیل خجالت می‌کشم. دوست دارم بهش بگویم من تو را در حامد پیدا کردم؛ اما نمی‌شود جلوی حامد.

حامد می‌گوید:
چیزی شده عباس؟

تازه متوجه می‌شوم سکوتم طولانی شده.

نگاهم را می‌کشم به سمت چشمان گود افتاده حامد که از بی‌خوابی سرخ شده‌اند.

کربلا هم که بودیم همین بود. چشمان گود افتاده و سرخ، صورت آفتاب‌سوخته و لاغر و لب خندان.

می‌گویم:
تو نمی‌خوای یکم بری بخوابی؟

چشمانش در حیاط اردوگاه می‌دوند و می‌گوید:
خوابم نمیاد. وقت هست برای خواب.

زیر لب جمله‌اش را تکرار می‌کنم.
چرا انقدر این بشر به دلم نشسته است؟
چرا انقدر شبیه کمیل است؟

می‌گوید:
تو چرا نمی‌خوابی؟

به دیوار تکیه می‌دهم:
یه رفیق داشتم، شبیه تو بود.

اسلحه را در دستش جابه‌جا می‌کند:
بود؟ الان کجاست؟


شانه بالا می‌اندازم و بغض گلویم را می‌گیرد:  شد.

چشمانش از خوشحالی برق می‌زنند. می‌دانم به چه فکر می‌کند. از فکرش هم اعصابم به هم می‌ریزد.

برای این که فکرش از سرم بیرون بیاید، ادامه می‌دهم: تنها کسی بود که باهاش  خوندم. برادرم بود...

دیگر نمی‌توانم جمله‌ام را ادامه بدهم. می‌ترسم صدایم از بغض بلرزد. می‌ترسم بغضم بترکد.

حامد آه می‌کشد: خوش بحالش.

- جاش الان خیلی خالیه. اگه بود، حتماً مدافع حرم می‌شد. خیلی سر نترسی داشت.

به حامد نگاه می‌کنم و جمله‌ام را کامل می‌کنم: مثل تو!

کمیل سر جایش ایستاده و می‌گوید: من نتونستم به تو حالی کنم ما شهدا زنده‌ایم، هستیم.

و ادایم را درمی‌آورد: اگه بود! انگار نیستم!🙄

به جایی که کمیل ایستاده نگاه می‌کنم و بی‌اختیار با دیدنش لبخند می‌زنم: هنوزم نمی‌تونم باور کنم رفته. هنوز با هم رفیقیم.

- من شهادت خیلی‌ها رو دیدم؛ ولی هیچ‌وقت با یه شهید انقدر صمیمی نبودم. .

سرم را برمی‌گردانم به سمت صورت حامد و نگاهم چندبار میان حامد و کمیل می‌چرخد. چقدر شبیه هم‌اند!

حامد می‌پرسد: وقتی شهید شد پیشش بودی؟

از یادآوری آن شب دلم در هم می‌پیچد. هیچ‌کس این سوال را از من نپرسیده بود.

چه سوال وحشتناکی... بوی دود و گوشت سوخته می‌زند زیر بینی‌ام.

به سختی لب می‌جنبانم:
نه...وقتی من رسیدم شهید شده بود. دیر رسیدم، خیلی دیر!


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...`