💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت97 کمیل به دیوار تکیه داده وقتی من را میبیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمدهام، میگوید: خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من میبینم حالا حالاها نمازش تموم نمیشه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت میکنم. نگاهی به آسمان نیمهتاریک مغرب میاندازم و نفسم را با حرص بیرون میدهم. کمیل میخندد: تازه این نماز مغربشه. عشا هنوز مونده! سرم را تکان میدهم، به کمیل چشمغره میروم و برمیگردم داخل. سیاوش دارد بین بچهها غذا پخش میکند. در ظرف یکبارمصرف را باز میکنم و اشک شوق در چشمانم جمع میشود از غذای شاهانهمان: سیبزمینی آبپز و پنیر و نمک به ضمیمه نان. میان جمعی که از ایرانیها و بچههای فاطمیون تشکیل شده مینشینم. اعضای تیم شناساییام هم میانشان هستند؛ اما هیچکس نمیداند اینها بچههای شناساییاند. یک نفر از بچههای ایرانی دارد خاطره تعریف میکند: آقا ما همون اوایل توی دمشق با این تکفیریا درگیر شده بودیم، درگیری خونه به خونه بود. خیلی نزدیک بودیم بهشون، یعنی ما توی یه اتاقای خونه بودیم، اونا توی اتاق دیگه... مجید میپرد وسط حرفش: کم لاف بِزِن بابا! نیمیشِد که! سیدعلی میزند پس کله مجید: تو که اون روزا سوریه نبودی چرا الِکی حرف میزِنی؟ صدای این دوتا از چندکیلومتری تابلو است انقدر که لهجهشان غلیظ است. مجید با سیدعلی کله میگیرد: نه که تو اونجا بودِی! سیدعلی کم میآورد و به کسی که خاطره تعریف میکرد نگاه میکند: خب ادامهشا بوگو! مرد غر میزند: خب نمیذارین بگم که. کجا بودم...؟ آهان... این تکفیریا تا فهمیدن ما مدافع حرمیم شروع کردن فحش دادن و گفتن شما رافضی و مرتد هستین. یه رفیقی داشتم اسمش صالح بود. وقتی دید این تکفیریا دارن رجز میخونن خیلی غیرتی شد، عربی هم بلد نبود، دیگه همینطوری شروع کرد جواب دادن، همش داد میزد انت شیعه علی بن ابیطالب! انت پیرو سیدعلی خامنهای! حالا نگو میخواسته بگه ما شیعهایم، اشتباهی گفته و بلد نبوده. ما مونده بودیم بخندیم یا بجنگیم. همش بهش میگفتم صالح! باید بگی انا شیعه! باید بگی نحن شیعه! همه میزنند زیر خنده. نمیدانم چرا من کلا به این راحتیها خندهام نمیگیرد؛ با این که کاملا خندهدار بودن ماجرا را درک میکنم. کمیل هم حتی دارد میخندد، ولی من فقط لبخند میزنم و شروع میکنم به پوست گرفتن سیبزمینی. هنوز ناخنم را توی پوست سیبزمینی فرو نکردهام که صدای فریادی از بیرون خانه میشنوم. همه ساکت میشوند. یک نفر دارد کمک میخواهد: -ساعدنی! ساعدنی! زوجتي تموت!(کمکم کنید! کمکم کنید! زنم داره میمیره!) با شنیدن جمله آخرش، ظرف غذا را میگذارم روی زمین و اولین نفر بلند میشوم و به طرف در میروم. مردی از مردم بومی شهر السعن است. چون این مناطق تازه آزاد شده، تعداد ساکنانش کماند و وضعیت خدماتی در شهر خیلی خوب نیست. بیرون میدوم. مرد دارد گریه میکند و اشک میریزد. جلو میروم، شانههایش را میگیرم و تکانش میدهم تا به خودش بیاید: ما المشكلة؟(مشکل چیه؟) نگاهم میکند و مینالد: زوجتي في حالة مخاض، لكن ليس لدي سيارة لنقلها لعيادة. (زنم درد زایمان داره؛ ولی ماشین ندارم که ببرمش درمونگاه.) ماشینی که تحویل گرفتهام کنار حیاط پارک است. نگاهش میکنم. مرد ضجه میزند: زوجتي تموت!(زنم داره میمیره!) رو میکنم به مرد؛ به عمق چشمان عاجز و ملتمسش. صورت سبزهاش از عرق برق میزند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده. ما برای حفظ جان مردم اینجاییم؛ مگر نه؟ #ادامه_دارد... #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💞 @aah3noghte💞