💔 وضو که می‌گرفت، «انّا انزلناه» می‌خواند. من کِز می‌کردم گوشه‌ای و تماشایش میکردم. عزیز بود. بودنش برای روزهای چهار-پنج سالگیِ من غنیمت بود. شیرِ آب را که باز می‌کرد «بسم اللهِ» سوره را می‌گفت؛ آرام و کِش‌دار. دلش نمی‌آمد سوره‌اش را زود تمام کند، آیه‌های انّا انزلناه را برای همه‌ی وضو لازم داشت. زود خرج‌شان نمی‌کرد. همیشه موقع شستن دست‌ها رسیده بود به «تنزّل الملائکه و الرّوح...». اسم فرشته‌ها که می‌آمد، خیالِ کودکانه‌ی من پرواز می‌کرد.... چند روز پیش مهسا این روایت را یادم آورد؛ «هر مؤمنی که در وضویش سوره‌ی قدر را بخواند، از گناهان خود بیرون شود، مثل روزی که از مادر متولد شده است». یادش افتادم. سرش را که مسح می‌کرد رسیده بود به «سلامٌ هیَ...». حالا فکر می‌کنم هر بار، بعدِ مسح، پاک شده بود. لابد برای همین چهره‌اش بعدِ وضو می‌درخشید. میدرخشید.