شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت223 انقدر حرفه
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم:  



دیگر مطمئنم تعبیر می‌شود. یک نفر از پشت خنجر می‌زند به من... با این فکر، دوباره ذهنم می‌رود به سمت همان نفوذی مجهول.

عاقلانه نیست اگر فقط بخاطر رفتار نه‌چندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم.

همه اعضای تیمم خبر داشتند قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند.

نماز صبح را که می‌خوانم، صدای خشک مسعود را از پشت بی‌سیم می‌شنوم:
- صالح رفته توی کما. دستور چیه؟

آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد می‌کنم و می‌گویم:
- یعنی چی؟

- یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده.

صدایش خسته‌تر از همیشه است. باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند.

فعلا جواد را نمی‌توانم توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود می‌گویم:
- ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟

- دکترا، پرستارا و اعضای خانواده‌ش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد.

- مطمئنی؟

- حواسم به همه‌چی بود.

- دکتر چی می‌گه؟

- زنده موندنش معجزه ست.

از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و باید طرح نو بچینم.

می‌روم به سالن و جواد را می‌بینم که دارد آماده می‌شود برای رفتن به هیئت.

می‌گویم:
- امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح می‌زنن یا نه. به تک‌تک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار.

- چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز.

- دستت درد نکنه.
و برگه‌های دسته شده را برمی‌دارم. محسن از آشپزخانه داد می‌زند: 
- صبحانه چی می‌خورید آقا؟

- فرقی نمی‌کنه.

حواسم را می‌دهم به برگه‌ها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهواره‌ای شیعه لندنی خط می‌گیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکه‌ها می‌فرستند.

تمرکزشان هم زمینه‌سازی برای ماه ربیع‌الاول به ویژه نهم ربیع‌الاول و هفته وحدت است.

دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمی‌زنند و علناً به سیاست‌های نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد می‌گیرند.🤨

انگار خوب می‌دانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیه‌السلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشت‌شان در می‌آیند.

قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان می‌کنند تا مطمئن باشند جایشان امن است!

محسن، لیوان چای شیرین را مقابلم می‌گذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانی‌ها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند.

قیافه‌ام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربری‌اش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسماً می‌شود جلیقه ضدگلوله.😕


... 
...



💞 @aah3noghte💞
 @istadegi
قسمت اول