شهید شو 🌷
💔 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 📕 رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت238 در خانه امن
💔

 
📕 رمان امنیتی  ⛔️
✍️ به قلم: 




سرم گیج می‌رود... نه... من نباید گیج شوم. جان مصطفی در خطر است. 

احتمالا هدفشان این است که تنها خفتش کنند و دخلش را بیاورند...

یکی از بچه‌های بسیج که در تاریکی صورتش را نمی‌بینم، راهنمایمان شده تا به سمتی که احتمال می‌دهیم مصطفی از آن سمت رفته باشد بدویم.

دستم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم:
- مصطفی!

الف مصطفی را تا جایی که نفس دارم می‌کشم. صدایم در همهمه بقیه گم می‌شود و بقیه به تبعیت از من، نام مصطفی را فریاد می‌زنند.

صدای هندل زدن موتور را از کوچه‌ای می‌شنوم. دقیق می‌شوم. موتور روشن شده و صدایش سکوت را شکسته.

با قدرت بیشتری به سمت آن کوچه می‌دوم و داد می‌زنم:
- مصطفی!

به سر آن کوچه که می‌رسم، مصطفی را می‌بینم که تلوتلوخوران، دنبال موتوری می‌دود.

دست دراز می‌کند و یکی از سه نفری که ترک موتور نشسته‌اند را می‌کشد و زمین می‌زند.
- یا علــــــــــی!

صدای فریادِ از عمقِ جانِ مصطفی ست. جنس فریادش از جنس همان فریادِ «یا حسین»  بود.
همان‌قدر عمیق، همان‌قدر محکم و همان‌قدر آسمان‌خراش.

مردی که از موتور روی زمین افتاده، می‌خواهد با مصطفی درگیر شود که یکی از بچه‌ها زودتر جلو می‌دود و به داد مصطفی می‌رسد.

به بچه‌های بسیج می‌سپارم مرد را ببرند به پایگاه بسیج و تحویل بدهند به نیروی انتظامی؛ اما خودم دنبال موتور می‌دوم.

سینه‌ام به سوزش افتاده است و دهانم پر شده از طعم تلخ خون. بی‌توجه به نفس‌های تلخ و گرفته‌ام، تندتر می‌دوم تا به موتور برسم.


داخل کوچه باریکی می‌پیچم. چقدر این کوچه‌ها درهم تنیده است...

هیچ‌کس نیست و انتهای کوچه، چراغ موتوری روشن می‌شود. موتور مقابل من، طوری پارک شده که مسیر را بند بیاورد.

همان‌هایی هستند که دنبالشان بودم. هنوز مشغول تحلیل حضورشان و عدم فرارشان هستم که صدای گاز دادن موتوری از پشت سرم می‌شنوم. 

برمی‌گردم. یک موتورسوار دیگر، راه خروجم از کوچه را سد کرده است.

پس هدفشان رسیدن به من بوده نه مصطفی... باید حدس می‌زدم.😏

مسلح نیستم؛
خب یعنی هیچ آدم عاقلی با یک گلاک خشاب هفده‌تایی راه نمی‌افتد برود دعای کمیل.😐

- درست می‌گی ولی اصلا برای یکی مثل تو، اسلحه داشتن سوسول‌بازیه. از پسشون برمیای.💪

کمیل این را می‌گوید و تکیه می‌دهد به دیوار؛ مانند کسی که برای دیدن یک مسابقه کشتی ذوق دارد. ای بمیری کمیل با این شوخی‌های بی‌وقتت!

- من نمی‌میرم، چون شهید شدم.😇 تو برو یه فکری به حال خودت بکن.

نفسم را بیرون می‌دهم و به دو موتوری که محاصره‌ام کرده‌اند نگاه می‌کنم: فرمایش؟

تقریباً مطمئنم فرمایششان این است که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم.

یک نفرشان از موتور پیاده می‌شود و به دیگری می‌گوید:
- خودشه...


... 
...



💕 @aah3noghte💕
 @istadegi
قسمت اول