شهید شو 🌷
🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_اول نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت‌.✍ ماه پیش به بیم
🌷 بسم رب المھــدی🌷 ... مسلم در زد پسری خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت😃 و سلام کرد و از جلوی در کنار رفت. اصلا تا آن موقع حواسم نبود به مسلم گفتم سر زده بد نباشد😅 گفت نه نگران نباش محمود همیشه منتظر مهمان است... حالا چه بهتر که شیعه ی باشد.😉 دست در جیب عبا کرد و به پسرک خرمایی داد. به اتاقی کوچک و تمیز راهنمایی شدیم مردی با عبایی سفید مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. 📖 سلام کردیم سر بلند کرد و با دو چشم آبی و درخشان به ما خیره شد و با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود، گفتم "خجالتمان ندهید" 😅 جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است‌. گفتم : شرمنده ی مان کردید... با صدای پر طنینی گفت: دشمنتان شرمنده باشد . چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مومن.🙂 روبوسی کردیم آهسته گفت "مخصوصا اگر بوی بهشت هم بدهد"🌸 حرفش به دلم نشست با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم. چشمان درخشان محمود فارسی مانع میشد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم. مسلم به گلویی صاف کرد و گفت: "در مجلسی بودیم صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته... این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خودتان بشنود؛ ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات ائمه را بنویسند حال اگر صلاح میدانید ماجرا را تعریف کنید." محمود، نفسش را به آهی بیرون داد و گفت: "مسلم جان! شما میدانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم! مخصوصا برای غریبه ها.😒 گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها نمیگیرن بلکه موجب زحمت هم میشوند".😔 گفتم: " من غریبه نیستم و اهل ایمانم برادر و اگر برایم ماجرا را تعریف نکنید همینجا بَست می نشینم." مسلم به کمک آمد گفت: "شاید کار خدا است که ایشان هم واسطه ی خیر شوند و آنچه که شما میگویید را بنویسند".😊 محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و روبه قبله نشست، خوشبختانه خوب آمد.😄 محمود گفت: "من این ماجرا را با زبان الکن خودم میگویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید."😇 و پس از مکثی طولانی گفت: " اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند."☝️ گفتم: "حاشا و کلا که چنین شود" به سرعت قلم و کاغذ و جوهر را حاضر کردم و آماده ی شنیدن و نوشتن نشستم. وقتی محمود فارسی اشتیاقم را دید با لبخند چنین آغاز کرد ... ... 💕 @aah3noghte💕 ‼️