شهید شو 🌷
💔 🌷 #بسم_رب_المھدی 🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_یازدهم... بر خلاف انتظارم، مهربان گ
💔 🌷 🌷 ... چشمانم را بستم و منتظر پنجه هایش بودم😩 که دیدم احمد میگوید : "نــ..نگاه کن". 😳 نگاهم را به آن سمت برگرداندم . گرگ ها به سمت ما حمله میکردند و انگار دستی از غیب پوزه هایشان را به عقب می برد 😐. با احمد نشسته بودیم با کیف نگاه میکردیم.😃 گفتم : "مگر میشو در یک قدمی گرگ باشی و ... چه ماجرایی"!😁 گرگ ها با حسرت پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند. احمد گفت: "حالا دیگر مطمئن شدم که آن مرد از سرزمینی دیگر آمده است".☝️ گفتم : "نکند روح یکی از پیامبران است که برای نجات ما از بهشت آمده است"🤔. گفت : "نمی دانم هر چقدر که فکر میکنم گیج تر میشوم . فردا از او می پرسم". با لبخند گفتم : "چقدر احساس خوبی دارم وقتی که انقدر خدا را به خودم نزدیک میبینم."😇 هر دو رو به آسمان پر ستاره دراز کشیدیم. احمد گفت : "اگه خدا همیشه انقدر به ما نزدیک باشه و بدونیم که اعمالمون رو میبینه دیگه گناه نمی کنیم."😕 یه شهاب از آسمون افتاد ، دلم گرفت. گفتم : "میدونی احمد من تا حالا حتی یه نماز درُستم نخوندم اونوقت خدا با فرستادن این مرد من رو نجات داد."😔 احمد گفت : "من هم اگر اصرار پدرم نبود نماز نمی خواندم". 😔 ناگهان نیمخیز شد و گفت : "می آیی نماز بخوانیم؟"😉 هیچ پیشنهادی در آن موقع آتقدر خوشحالم نمیکرد . بعد از نماز بدون هیچ ترسی خوابیدم . صبح احساس کردم کسی پایم را قلقلک میدهد . فکر کردم مادرم است .😅 گفتم : "مادر نکن... خوابم می آید...." که ناگهان مادر تشت آبی را روی سینه ام گذاشت و فشار داد😬 . ناگهان از خواب بیدار شدم و صورت احمد را مقابلم دیدم .😳 احمد با نگرانی گفت : "تکان نخور عقرب روی پایت است".😨😱 در خواب پایم از شیار بیرون زده بود . ... 💕 @aah3noghte💕