💔
🌷
#بسم_رب_المھدی 🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دوازدهم...
چشمانم را بستم و منتظر پنجه هایش بودم😩 که دیدم احمد میگوید : "نــ..نگاه کن". 😳
نگاهم را به آن سمت برگرداندم . گرگ ها به سمت ما حمله میکردند و انگار دستی از غیب پوزه هایشان را به عقب می برد 😐.
با احمد نشسته بودیم با کیف نگاه میکردیم.😃
گفتم :
"مگر میشو در یک قدمی گرگ باشی و ... چه ماجرایی"!😁
گرگ ها با حسرت پوزه بر خاک می مالیدند و می رفتند.
احمد گفت:
"حالا دیگر مطمئن شدم که آن مرد از سرزمینی دیگر آمده است".☝️
گفتم :
"نکند روح یکی از پیامبران است که برای نجات ما از بهشت آمده است"🤔.
گفت :
"نمی دانم هر چقدر که فکر میکنم گیج تر میشوم . فردا از او می پرسم".
با لبخند گفتم :
"چقدر احساس خوبی دارم وقتی که انقدر خدا را به خودم نزدیک میبینم."😇
هر دو رو به آسمان پر ستاره دراز کشیدیم.
احمد گفت :
"اگه خدا همیشه انقدر به ما نزدیک باشه و بدونیم که اعمالمون رو میبینه دیگه گناه نمی کنیم."😕
یه شهاب از آسمون افتاد ، دلم گرفت. گفتم : "میدونی احمد من تا حالا حتی یه نماز درُستم نخوندم اونوقت خدا با فرستادن این مرد من رو نجات داد."😔
احمد گفت :
"من هم اگر اصرار پدرم نبود نماز نمی خواندم". 😔
ناگهان نیمخیز شد و گفت :
"می آیی نماز بخوانیم؟"😉
هیچ پیشنهادی در آن موقع آتقدر خوشحالم نمیکرد . بعد از نماز بدون هیچ ترسی خوابیدم .
صبح احساس کردم کسی پایم را قلقلک میدهد . فکر کردم مادرم است .😅 گفتم :
"مادر نکن... خوابم می آید...." که ناگهان مادر تشت آبی را روی سینه ام گذاشت و فشار داد😬 .
ناگهان از خواب بیدار شدم و صورت احمد را مقابلم دیدم .😳
احمد با نگرانی گفت :
"تکان نخور عقرب روی پایت است".😨😱 در خواب پایم از شیار بیرون زده بود .
#ادامه_دارد...
#نذر_ظهورش_صلوات
💕
@aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک