هوالشاهد 🌿سی‌وهفتمین دیدار رهروان زینبی صبح روز ۲۲رمضان با مادر شهیدان عبدالرضا و منصور بصیری‌فر رقم خورد: 🌸 فاطمه اسدی‌ذاکر با بیانی شیرین این‌طور از دو شهیدش برای‌مان گفت: 🔸عبدالرضا با اذان صبح به دنیا آمد و منصور با اذان ظهر. هر چه عبدالرضا آرام بود، منصور شیطون و پر شر و شور بود. از بچگی همه جا با هم می‌رفتند؛ بسیج، مسجد، مدرسه.... 🔸توی هفته دوم جنگ برادرم غلامرضا و خانواده‌اش همه با هم توی بمباران شهید شدند. هشت ماه بعدش برادر کوچکترم شهید شد. بچه‌هایم توی شهیدآباد بزرگ شدند. همین‌ها‌ باعث شد یواش یواش علاقه‌مند بشوند بروند جبهه. عبدالرضا چهار سال جبهه بود و منصور سه ماه. 🔸وقتی بچه‌ها جبهه بودن خیلی نگرانشان بودم. حالم خیلی خراب بود. وقتی پسر کوچکم را بغل می‌کردم تا بهش شیر بدم تمام صورتش خیس می‌شد از اشک‌های من. 🔸عبدالرضا آخرین بار فقط ده دقیقه آمد ما را ببیند و برود. وقتی می‌خواست برود هی برگشت و هر بار می‌گفت: «مامان سلام منو به خاله برسون... مامان سلام به دایی برسون...» چند دفعه بر‌گشت و می‌گفت سلام به فلانی برسان. بغلش کردم و گفتم: «ایشالا به سلامت بری و به سلامت برگردی.» فردای آن روز منصور وقتی داشت بند پوتینش را می‌بست که برود یهو دلم ریخت... 🔸وقتی عملیات می‌شد همه‌اش منتظر خبر از بچه‌ها بودم. یک روز صبح زود همسایه‌مان با پسرش آمد خانه‌مان. خیلی تعجب کردم. من را بغل کرده بود و هی گریه می‌کردیم! ازش پرسیدم: «عبدالرضا چیزیش شده؟» پسرش علی بی‌قراری کرد و گفت: «آره.» وقتی این را شنیدم فقط می‌گفتم: «منصور رو برام بیارید. عبدالرضا که شهید شد برین منصور رو از توی جبهه پیدا کنین بیارین برام.» همه وجودم و زبانم شده بود منصور. یهو علی‌آقا گفت: «باید خونه رو آماده کنیم برای عبدالرضا و منصور....» آن لحظه دیگر حالم را نفهمیدم! 🔸تا وقتی جبهه بودن خیلی نگران‌شان بودم اما وقتی شهید شدند دو سجده شکر به جا آوردم و آرام شدم. فامیل خیلی برای منصور و عبدالرضا بی‌قرار بودند، به صورت می‌زدند و یقه چاک می‌‌کردند. من آن‌ها را آرام می‌کردم و بهشان دلداری می‌دادم. 🔸روز تشییع جنازه‌ بابای‌شان لباس سفید پوشید. وقتی دخترم دلیلش را پرسید، گفت: «امروز روزیه که چشم منافقین و دشمنان انقلاب باید کور بشه. برای همین می‌خوام با لباس سفید زیر جنازه بچه‌هام حاضر بشم.» من هم یک لباس مشکی اما مجلسی و قشنگ دوختم و با شال سبز رفتم برای تشییع. گفتنش آسان است اما خیلی سخت است.... وقتی پیکر بچه‌ها رو آوردند رفتم هر دو را دیدم. صورتشان را بوسیدم، حلال‌شان کردم و حلالیت طلبیدم. پدرشان هم پای بچه‌ها را بوسید. هر دو‌یشان نورانی شده بودند. 🔸شوهرم حاج‌نظام بعد از شهادت بچه‌ها مرتب برایم آیه و روایت می‌گفت و آرامم می‌کرد. خودش هم عاشق شهادت بود. همیشه می‌گفت: «به خاطر اسلام اگه صد دفعه منو بکشن و زنده کنن، دست از اسلام نمی‌کشم.» 🔅جنگ نعمت بود؛ ما که از حضرت زینب بالاتر نیستیم ایشان همه‌چیزشان را داد در راه اسلام؛ ما هیچیم در برابر آن‌ها.... 🌷مادر روضه‌ای یک خطی برایم‌مان خواند: وقتی رفتم سوریه با حضرت زینب اینطور درد و دل کردم: خانم منم مثل شما خواهر دو شهیدم، عمه پنج شهیدم، مادر دو شهیدم... به اینجا که رسید بغض به مادر اجازه ادامه نداد... 📎 شهید عبدالرضا و شهید منصور بصیری‌فر ۶۴/۱۲/۵ در عملیات والفجر ۸ آسمانی شدند. ✨در این دیدار صمیمی خواهر شهید عبدالعلی چگله، همسر و خواهر شهید علی‌محمد قربانی، خواهرزاده شهیدان محمودی و جمعی از خواهران زینبی حضور داشتند. دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha