هوالشهید السلام علیک یا علی‌ ابن الحسین محبت علی‌اصغر شامل حال همه می‌شد. از خانواده گرفته تا فامیل. توی هر کاری سررشته داشت و هر کس کاری داشت با دل و جان برایش انجام می‌داد. روزهای آخر تابستان ۵۷ دایی‌ام توی خرم‌آباد خانه ساخت. علی‌اصغر رفت آنجا و خانه دایی را برایش برق‌کشی کرد. من آن‌زمان گواتر داشتم. علی‌اصغر من را برای درمان می‌برد اهواز. یک روز بهم گفت: "آجی نگران نباش. خودم دکتر میشم و تو رو معالجه می‌کنم." به پزشکی علاقه داشت و بالاخره هم قبول شد. کارهای سفرش را انجام داد تا برود دانشگاه هندوستان که زمزمه‌های انقلاب اوج گرفت و تظاهرات‌ها شروع شدند. علی‌اصغر درگیر فعالیت‌های انقلابی شد و شب‌ها مدام با دوست‌هایش می‌رفت بیرون. سفرش به هندوستان هم افتاد عقب. هر روز که می‌رفت تظاهرات پدرم نگران بود دستگیر شود و تا وقتی که برمی‌گشت دل توی دلش نبود. علی‌اصغر اتاق کوچکی داشت. هر وقت می‌رفت بیرون در آن را قفل می‌کرد. دوست‌هایش را می‌آورد خانه و می‌برد داخل اتاقش. من هم به بهانه بردن چای می‌رفتم پشت در به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. از تظاهرات‌ها و امام حرف می‌زدند. یک‌بار که رفتم داخل اتاقش تعدادی اعلامیه و نوار دیدم. یک روز صبح در زدند. در را باز کردم. دوست علی‌اصغر بود. رفتم توی اتاق و علی‌اصغر را بیدار کردم. رفت دم در و چند دقیقه بعد برگشت. مادرم قابلمه‌ای آب گذاشته بود روی گاز. می‌خواست برنج ماش درست کند. علی‌اصغر به مادر گفت: "این آب رو بده من باهاش حموم کنم." آن‌زمان حمام نداشتیم. با اجاق‌گاز آب گرم می‌کردیم برای حمام‌. آب را از مادر گرفت و سریع حمام کرد. بعد رفت بیرون. برادرهایم داخل خیابان بودند. آن‌ها را آورد خانه و گفت: "اینا رو نذارید برن بیرون. ولی در حیاط رو باز بذارین تا هر کی اومد فراریش بدین." مادرم بهش گفت: "روله شهر شلوغ پلوغه. حواست و خوت وا." گفت: "دا نگران نوا. خیلیا مثل منن." بعد هم رفت. شروع شد. چند نفر دویدند توی حیاط ما. آن‌ها را از پشت‌بام فراری دادیم. مادرم برنج ماش را درست کرد. علی‌اصغر این غذا را خیلی دوست داشت. ظهر شد. منتظرش بودیم تا ناهار بخوریم. خبری ازش نبود. یکی از برادرهایم توی بیمارستان کار می‌کرد. ظهر با چشم‌های خیس آمد خانه و گفت: "علی‌اصغر رو با تیر زدن." باورمان نمی‌شد، اما واقعیتی بود که باید می‌پذیرفتیم. نیروهای رژیم شاه خواستند او را جایی دفن کنند که ما هم خبر نداشته باشیم. به اصرار و التماس مانع شدیم اما حق عزاداری نداشتیم. نیروهای شهربانی با ماشین ریختند توی کوچه. گفتند: "اگه صدای گریه‌تون بیاد بیرون، خونه رو به گلوله می‌بندیم. فقط هفت نفر شبانه برید اونو خاک کنید." پدرم، عموها و دوتا از برادرهایم رفتند. اجازه ندادند مادرم در پسرش باشد. تحمل آن لحظات خیلی سخت بود. دیگر نمی‌توانستیم خودمان را کنترل کنیم. یک‌دفعه صدای گریه‌مان بلند شد. مامورها به سمت خانه شلیک کردند. زدند به در حیاط و گفتند: "خفه شید وگرنه خونه رو به رگبار می‌بندیم." مادرم آنقدر آرام مویه خوند تا غش کرد و کارش به بیمارستان کشید. جگرگوشه‌اش را از دست داده بود و حق عزاداری هم نداشت. از شدت ناراحتی دهنم را گذاشتم روی بالش و جیغ زدم تا صدایم بیرون نرود. تا چند روز خانه ما محاصره بود. نمی‌گذاشتند حتی سر قبرش هم برویم. بعد از مدتی شبانه می‌رفتیم سر مزار علی‌اصغر. عقده نگرفتن مراسم تشییع علی‌اصغر به دل ما ماند. طوری که مادرم از غصه سال ۶۳ سکته کرد و فوت شد. هر سال ۲۴ مهر که می‌شود یاد آن روز می‌افتم و غصه می‌خورم که نگذاشتند برای برادرم حتی توی خانه خودمان گریه هم بکنیم. راوی: دفتر تاریخ شفاهی شهید جواد زیوداری اندیمشک @shahre_zarfiyatha