🔻ناگه غروب کدامین ستاره | داستان کوتاهی از #راضیه_تجار ▪️«آقاجان مرده بود؛ چراکه مدت‌ها بود عینک پنسی‌اش روی طاقچه بود. با شعاع‌هایی از شکستگی که در شیشۀ سمت راست آن افتاده بود و بر کلاه شاپویش هم، سوراخی که مثل خوره پیش می‌رفت و هر روز بزرگتر از روز پیش می‌شد. برای همدم، باور این اتفاق چندان هم دشوار نبود. مگر نه این‌که یاس دیواری خشک شده بود و به جان گلابی پیوندی باغچه شته افتاده و پله‌های زیرزمینی که آب باران سست‌شان کرده بود، فرو ریخته بود. به‌همین‌دلیل ساعت‌ها روی مبل چرمی پای‌کوتاه یادگار او می‌نشست و به همۀ روزهایی که پر شده از یادش بود، فکر می‌کرد. آقاجان همیشه همین‌جا می‌نشست، درست همین‌جا. بر تشکچۀ پنبه‌ای مربع‌شکلی که رویه‌ای چهل‌تکه داشت و روی مبل جاسازی شده بود و به رادیوی فادای سبز کوچک دوموجش گوش می‌داد. بی‌آن‌که همدم را ببیند و یا صدایش را بشنود...» ادامه این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید: 🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/10591 ☑️ @ShahrestanAdab