🔻روی پوست عادت | داستان کوتاهی از
#معصومه_امیری
▪️«صبح یکروز شهریوری که هنوز آدم بین روشن یا روشننکردن کولر خانهاش مردد است، شکرنسا ـچهلوپنج سالهـ ایستاده پهلوی پیشخان پهن و مرمری آشپزخانهاش، بیستواحد از سرنگ نازکی را انسولین پر میکند و به شکم چاق و واریسیاش میزند. به رادیویی که شوهرش روشن گذاشته، گوش میکند. در سرخط خبرها گویندۀ رادیو بیبیسی که لحن شادی دارد ـاو این را برخلاف شوهرش همیشه معصومانه تلقی میکندـ خبر انتحاری در کابل را میدهد با آمار کشتههایی که او هرگز در خاطرش نمیماند تا بتواند برای کسی تعریفش کند، اما مثل هروقت دیگری که مشابه اینخبر را میشنود سعی میکند آشنا یا فامیلی را در کابل به یاد بیاورد. هنوز تصویری در ذهنش شفاف نشده است که رادیو آهنگی از ویگن را پخش میکند، از صدای رنگی مرد مرده و خنکی جای پنبۀ الکلی روی شکمش کیف میکند و کابل از یادش میرود...»
ادامه این داستان را در سایت شهرستان ادب بخوانید:
🔗
shahrestanadab.com/Content/ID/10630
☑️
@ShahrestanAdab