🌷 با موتور همـراه ابراهیـم بـودم.
پیرمردی به همـراه خانواده کنار خیابان ایستاده بود. دست تکـان داد و من ایستـادم.
آدرس جائی را پرسید. بعداز جواب شروع کرداز مشکلاتش گفتن. به قیافه اش نمی آمد که معتاد یا گدا باشد. ابراهیم پیاده شد؛ جیبهای شلوارش را گشت ولی چیـزی نداشت.
به من گفت: «امیر! چیزی همرات داری؟» من هم جیبهایم را گشتم ولی به طور اتفاقی هیـچ پولی همراهم نبود. ابراهیـم گفت: «تو رو خـدا باز هـم بگرد.» من هم گشتم ولی چیزی همراهم نبود. از آن پیرمرد عذرخواهی کردیم و به راهمـان ادامه دادیم.
بیـن راه از آینـه موتور،
ابراهیـم را دیـدم کـه اشـک می ریخـت ..
📚 ســلام بـر ابــراهـیـم«صلـواتی هدیه کنـیم به ارواح مطـهر شـهدا»