🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۶
قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد... و بعد از سلام و تعظیم، میخواست حرفی بزند که ناگاه با صدای سرفه شاهبانو که گلویش را صاف میکرد متوجه او شد....آشکارا یکه ای خورد و سلامی هم به روحانگیز داد و نزدیک فرهاد شد... و میخواست در گوشش چیزی زمزمه کند...
که شاهزاده فرهاد خود را کنار کشید و گفت :
_به آن یکی سرباز هم گفتم ، پردهپوشی بس است، شاهبانوی قصر از کم و کیف قضیه خبر دارد، لطفا هر پیغامی که از سوی خواهرم دارید،بگویید.
قاصد که با نگاهی حیران او را می نگرید با لکنت گفت :
_چ...چ...چشم، شاهزاده خانم.....شاهزاده خانم....
روح انگیز که بیصبرانه منتظر شنیدن بود گفت :
_شاهزاده خانم چه؟ زود زبان باز کن تا ببینم چه پیغام داده؟!
قاصد همانطور که سرش پایین بود با صدایی آهسته که بیشتر به زمزمه شبیه بود گفت :
_شاهزاده خانم ، مفقود شده اند...
فرهاد باشنیدن این حرف چون اسپند روی آتش به سمت او پرید... و روح انگیز که رنگش مثال گچ شده بود ، خیره به قاصد پلک نمیزد....
فرهاد جلو آمد و یقهٔ قاصد را گرفت و همانطور که او را تکان میداد گفت : _یوسف...مفقود شده یعنی چه ؟ مگر من تو و رجب و سروگل و تنی چند از سربازان زبده خودم را همراه شاهزاده خانم نکردم تا به شکارگاه بروید ؟ دیروز قاصدت هم رسید که خبر به سلامت رسیدن خواهرم را آورد ، پس این اراجیف چیست که بهم میبافید؟
یوسف همانطور که سرش پایین بود گفت : _همه چی خوب بود...تا اینکه سرو کلهٔ بهادرخان پیدا شد، دایه سروگل میگوید کنار تخته سنگ سفید با بهادرخان قرار ملاقات میگذارد ، اما چون ساعتی میگذرد و خبری از شاهزاده خانم نمیشود ، ما را راهی کرد تا به دنبال ایشان برویم...من و تمام نیروهایم، حتی از مردم اطراف هم کمک گرفتم، وجب به وجب جنگل و شکارگاه و اطراف رودخانه را گشتیم، اما جز اسب سفید شاهزاده خانم، چیزی نیافتیم...
شاهزاده فرهاد دندانی به هم سایید و فریاد زد :
_بهادر؟! این مردک حقه باز آنجا چه میکرد؟! مگر دستم به او نرسد....یعنی چه بلایی بر سر فرنگیس آورده؟!....وای.....
در این هنگام صدای جیغ روح انگیز بلند و همراهش او بیهوش بر زمین سرنگون شد...شاهزاده فرهاد ناباورانه مادرش را نگریست و همانطور که به سمت او میرفت، دستور داد تا طبیب خبر کنند...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎