🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت404
–اومدن، حالا بیا بریم بالا. این قدر زود قضاوت نکن.
زودتر از همه خودم را به حیاط رساندم.
دیدم هلما با قیافهای در هم، در حالی که آویزان ساره شده، لنگ لنگان وارد حیاط شد. یک دستمال کاغذی خونی هم روی صورتش است که با دست فشارش می دهد تا نیفتد.
چادر و لباسش خاک آلود و زانوی شلوارش هم پاره شده.
هینی کشیدم و به طرفشان رفتم.
–چی شده؟! تصادف کردید؟!
هر دو سرشان را به علامت منفی تکان دادند.
هلما با رنگی که مثل گچ دیوار شده بود گفت:
–چیزی نیست، کجا میتونم صورتم رو بشورم؟
دستشویی گوشهی حیاط را نشانش دادم. چادرش را به دست ساره داد و پرسید:
–مرد تو خونه ندارید؟ می خوام روسریم رو دربیارم. خونی شده.
–نه، راحت باش، نمی خواد دیگه سرت کنی می رم برات روسری میارم.
نگاهی به شلوارش انداختم.
آن قدر پارگی زیاد بود که زخم زانویش مشخص بود.
–داره از زانوت خون میاد.
روسری را از سرش کشید.
–چیز مهمی نیست، الان شلواره پاره مُده.
با دیدن موهایش خشکم زد و مات آن ها شدم. دیگر از آن موهای بلند و شلاقی و رنگ شده خبری نبود. موهایش را مدل پسرانه، کوتاه کرده بود. جو گندمی های کنار شقیقه اش خیلی به چشم می آمد. قبلا چند بار به خانهمان آمده بود ولی هیچ وقت روسریاش را باز نکرده بود.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–تو حالت از من بدترهها! با اکراه روسری را از دستش گرفتم و به طرف ساره رفتم.
–ساره، چه بلایی سر هلما اومده؟!
ساره انگشت سبابهاش را به زیر گردنش کشید و با لکنت گفت:
–می...خواس...تن بکشن...
چشمهایم گرد شدند.
–ساره تو می تونی حرف بزنی؟ آره؟!
هلما از همان جا گردنی کشید.
–آره، اون قدر از ترس جیغ زد که زبونش باز شد. فقط میخواست من خط خطی بشم تا نطقش وا شه.
ساره را بغل کردم و بارها و بارها با صدای بلند خدا را شکر کردم.
همه به حیاط ریختند.
وارد خانه که شدیم همه کرونا را فراموش کردند. ساره را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند.
یک روسری برای هلما آوردم و مقابلش گرفتم.
–نیم نگاهی به روسری سفید و سبزم انداخت.
–مشکی نداشتی؟
تازه یادم افتاد که هنوز عزادار است.
–چرا دارم، الان برات میارم.
دستش را بالا گرفت.
–نمیخواد. این جا که نمیخوام روسری بپوشم، روسری خودمم شستم الان پهن می کنم تو آفتاب، تا بخوام برم خشک می شه.
مادربزرگ رو به ساره پرسید:
–ساره جان، هنوزم اون کارایی رو که گفتم انجام می دی؟
ساره کنارش نشست.
–بله...مو...به...مو...
هلما توضیح داد.
–بله حاج خانم، اون قدر حساسه که وسط خیابونم باشیم اذان بشه، می گه نگه دار من باید نمازم رو بخونم. هر وقتم میرم خونه شون می بینم صوت قرآن داره پخش می شه.
ساره سرش را تند تند تکان داد.
–اون...که...شبانه...روزیه.
لعیا بعد از این که زانوی هلما را با باند بست، با بتادین زخم صورتش را هم ضد عفونی کرد و گفت:
–زخم صورتت چندانم سطحی نیستا، باید بری دکتر.
هلما بیتفاوت گفت:
–عصری که رفتم سرکار می دم همون جا پانسمانش کنن. فعلا همین که خونش بند اومده خوبه.
نادیا خندید.
–چه باحاله که آدم تو بیمارستان کار کنهها.
مادر اعتراض آمیز گفت:
–چی چی رو با حاله؟ اونم تو این کرونا؟
پرسیدم:
–هلما، نمیخوای بگی کی این بلا رو سرت آورده؟
تو همه ش می گی طرف آشنا بوده، خب بگو کی بوده؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
.•°``°•.¸.•°``°•
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´