♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از بچه های مدرسه یاد گرفته بودم که هر موقع مشکلی برایم بوجود آمد با تیغ بیفتم به جون دست و پاهایم ، پاهایم پر از خط بود اول هایش دلم نمی آمد اما کم کم برایم عادی شد و بیشتر پیش رفت طوری که جایی سالم برای پاهایم نمانده بود. رفت و آمد هایم با محسن آنقدر زیاد شده بود که به گوش مادرم رسیده بود که با پسر در ارتباطم و خیلی خیلی ناراحتش کرده بودم و من هم گردن نمی گرفتم و خودم را به آن راه می زدم تا اینکه یکبار مچم را گرفت هنگامی که از محسن خداحافظی کردم تا بروم مدرسه با مادرم مواجه شدم تنها شانسی که آوردم آن هم این بود که محسن از آن طرف رفت وگرنه در آن کوچه خلوت من و محسن به هم بی ربط نبودیم. " سلام اینجا چیکار می کنی؟ مثل اینکه من مادرتوام نه تو مادر من تو کوچه به این خلوتی چیکار میکنی نمیگی خفتت می کنن؟ دیرت نمیشه بری بگردی ولی اگر من دیر بیام خونه دیرت میشه چی باید میگفتم داشت راست می‌گفت و همه حرف هایش حق بود لکنت گرفته بودم. " وای ماماااان محلت بده خوب مجبور شدم از اینجا بیام اونور دعوا بود یکمم وایسادم نگاه کردم حالا چیزی نشده که باشه من که هرچی بگم تو یه چیز داری بگی اما حواست باشه آخر سر بابات و سکته میدی با این کارات حواسم بهت هستا مواظب باش " باشه بابا خداحافظ اعصابم داغون شده بود حالا چیکار باید می کردم مکررا داشتم سوتی میدادم و لو می رفتم ، اگر بابام خبر دار می شد زندم نمی‌گذاشت همینطوری که چندباری گوشی ام را چک کرده بود و با شماره ناشناس به محسن زنگ زده بود و فهمیده بود پسره منم گفتم اشتباه زنگ زده. پدرم نپذیرفت و شک کرد. با این حال باز دست از دیدن محسن نکشیدم هرطور شده بود می دیدیدمش تا اینکه بالاخره اتفاقی که نباید افتاد. : :