♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان:
#رهایی
#پارت:
#سیوچهار
آخ که چقدر قلبم بی تاب شد ، اگر دیگر نمی توانستم ببینمش باید چی کار میکردم دلم بی تاب و بی تاب تر می شد یک عان به محسن گفتم میشه بریم اتاق کارت دارم بی هیچ حرفی سمت اتاق رفتیم و وارد شدیم. بهم نگاه می کرد و منتظر حرفی از طرف من بود که بغلش کردم خیلی سعی کردم بغض نکنم اما نمی شد هنوز ازش جدا نشده بودم این همه بی قراری میکردم و دلتنگ شده بودم بعد از این باید چیکار می کردم؟ من که همیشه عاشق تعطیلی عید بودم اما امسال اصلا این تعطیلی را دوست نداشتم شاید هم داشتم اما بدون محسن برایم کسل کننده بود.
اخ که چقدر از بلاتکلیفی خسته شده بودم. محسن انگار متوجه حالم شد دست هایش را روی زانو ام قفل کرد و بلندم کرد و چرخاندم که صدای خنده هایم در اتاق پیچید. همانطور من و می چرخاند که نگران کمرش شدم.
_ محسن کمرت درد میگیره بزارم زمین
+ عروسک مگه چقدر سنگینی خیلی هم سبکی تازه
_ ترسیدم کمرت درد بگیره
سرم را بوسید و یک تار از موهای طلایی ام را دور انگشتانش پیچید و به آن پیچ و تاب میداد.
+ رها خانم رضایت میدی بریم؟ یا الان مادر خانومم کلمون و بکنه
خندیدم چقدر خوب که من را خانومش خطای می کرد.
_ بریم. از اتاق بیرون رفتیم که پرهام سری تکون داد.
+ والا من که نفهمیدم شما دوتا چرا اینجوری میکنید یکدفعه حالتتون عوض میشه خدا بده شانس اگر نیلوفر بود باید سه ساعت ناز میکشیدم دعوا میکردم و...
#نویسنده :
#ثنا_عصائی
#نشانه :
#ث_نون_الف