♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان:
#رهایی
#پارت:
#صدوسیوهشتم
خجالت زده آرام زمزمه میکنم.
_ به لطف شما ممنون یکم استراحت کنم روبه راه میشم
+ الحمدالله چشم دست شما دردنکنه
مادرم روبه آروین شروع به صحبت کرد.
+ آروین جان هنوزم میری دانشگاه یا دانشگاهت تموم شد؟
طرف میوه را جلویش گذاشتم و خودم تکیه بر دیوار زدم.
+ خداروشکر تموم شد حالا مونده کار که اونم خدابزرگه ایشاالله پیدا میشه
کمی از هر میوه خورد و ظرف را عقب تر کشید و تعارف کرد که ماهم بخوریم.
+ از بچگی یادمه پسر باهوش و با استعدادی بودی ایشاالله کارتم برات جورمیشه
+ ممنون لطف دارید خداروشکر سربازی رفتم دیگه دغدغه سربازی و ندارم الان بنده خدا دوستام باید برن سربازی
_ مگه شما رفتید سربازی؟
با خنده سری تکان داد.
+ اره مامان جان یه جای دور هم افتاده بود بنده خدا مهسا خانم همش استرس داشت
_ آهان من نمیدونستم الحمدالله که سهی و سالم هستن
_ من دانشگاهم خیلی مونده تا تموم شده ولی تابستون هم ترم بر میدارم که سریع تر تموم شه
+ موفق باشید
_ ممنون همچنین
موذب بودم هم بخاطر وجود آروین هم مادرم که حالا متوجه حال و احوالم شده است و رفتارم را زیر نظر دارد.
گوشی ام زنگ خورد و سکوت فضا را شکست.
_ بله روهام ما تو حیاطیم خرسی دیگه چقدر میخوابی پاشو بیا بیرون از اتاقت باشه بیا اره اینجاست
#نویسنده :
#ثنا_عصائی
#نشانه :
#ث_نون_الف