♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : خجالت زده آرام زمزمه میکنم. _ به لطف شما ممنون یکم استراحت کنم روبه راه میشم + الحمدالله چشم دست شما دردنکنه مادرم روبه آروین شروع به صحبت کرد. + آروین جان هنوزم میری دانشگاه یا دانشگاهت تموم شد؟ طرف میوه را جلویش گذاشتم و خودم تکیه بر دیوار زدم. + خداروشکر تموم شد حالا مونده کار که اونم خدابزرگه ایشاالله پیدا میشه کمی از هر میوه خورد و ظرف را عقب تر کشید و تعارف کرد که ماهم بخوریم. + از بچگی یادمه پسر باهوش و با استعدادی بودی ایشاالله کارتم برات جورمیشه + ممنون لطف دارید خداروشکر سربازی رفتم دیگه دغدغه سربازی و ندارم الان بنده خدا دوستام باید برن سربازی _ مگه شما رفتید سربازی؟ با خنده سری تکان داد. + اره مامان جان یه جای دور هم افتاده بود بنده خدا مهسا خانم همش استرس داشت _ آهان من نمیدونستم الحمدالله که سهی و سالم هستن _ من دانشگاهم خیلی مونده تا تموم شده ولی تابستون هم ترم بر میدارم که سریع تر تموم شه + موفق باشید _ ممنون همچنین موذب بودم هم بخاطر وجود آروین هم مادرم که حالا متوجه حال و احوالم شده است و رفتارم را زیر نظر دارد. گوشی ام زنگ خورد و سکوت فضا را شکست. _ بله روهام ما تو حیاطیم خرسی دیگه چقدر میخوابی پاشو بیا بیرون از اتاقت باشه بیا اره اینجاست : :