♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان:
#رهایی
#پارت:
#صدوپنجاهوسه
جو سنگین شده بود. آروین همینطور با سر پایین و دستپاچه حرف دلش را به زبان می آورد. نمی دانستم چه کنم و چه بگویم. پس سکوت کردم. چند دقیقهای گذشت که پدر آروین شروع به صحبت کرد و خطاب به پدرم گفت:
+ ما چندساله بیشتر از اینکه رفیق باشیم و دوست خانوادگی مثل خواهر برادر کنار هم بودیم. من از پسرم مطمئنم و حتی از دختر شما، میدونم وقتی پسرم ادعا کرده که دختره شمارو دوست داره قطع به یقین به بعدش هم فکر کرده. منم الان همینجا دخترم رها جان رو برای پسرم ازتون خواستگاری میکنم دیگه انتخاب باشما
پدرم شروع به صحبت کرد.
+ من آروین رو عین پسرم قبول دارم وگرنه این همه سال اگر چشم ناپاکی یا خطایی میدیدم قطعا دوستیمون رو تموم میکردم. من پسر شما رو تا دیدم تو مسجد و هیئت دیدم. ازش مطمئنم. والا خودمم متوجه این دوتا مرغ عاشق شده بودم. من که مخالفتی ندارم باز حرف آخر و خوده رها میزنه.
همه خوشحال از حرف پدر منتظر من بودن. که روهام وسط پرید.
+ یکی نظر من و نپرسه من که ناراضیام ابجی من قصد ازدواج نداره.
با تشری که پدرم به روهام زد همه منتظر جواب از من شدند.
_ پدر نمیدونم چه جوری بگم منم همون حرفهایی که آقا آروین گفتن، انتخاب من واسه امروز و دیروز نیست که الان بخواد عوض بشه. منم جوابم بله هست.
مامان و مهسا خانم دست زدن که پدر هم لبخندی به رویم زد.
+ دخترم بابا فقط یک بحثی میمونه اونم اینکه تو دانشگاه داری و.. ، من میگم شما و آروین صحبت کنید. خودتون تصمیم بگیرید و زمان مراسم و ... مشخص کنید اینطوری بهتره.
نمیتوانستم باور کنم. حس و حال گنگی داشتیم. یعنی خدا به حرف دلم گوش داده بود. آروین از جایش بلند شد.
+ عموجان قبل از اینکه ما باهم صحبت کنیم من برم کارم و انجام بدم بیام.
مانده بودم چیکار میخواهد بکند. به سمت یکی از اتاق ها رفت. پدر آروین نگاهی به من انداخت و گفت:
+ دخترم میدونم که هم تو هم آروین این وضعیت براتون سخته، منظورم اینه که به هم محرم نیستید به همین خاطر هم من میگم یه چندماه خودت و آروین تعیین کنید که یه صیغه محرمیت بخونیم که بعد عقد کنید. بازم با خودتون.
بیشتر از این نمی توانستم در آن جمع بمانم. هم خجالت می کشیدم هم از خوشحالی زیاد قلبم خودش را به درو دیوار می کوبید. با اجازه گفتم و به اتاقی که آروین رفته بود رفتم. در زدم که صدایی نشنیدم، نمی دانستم درسته وارد شوم یا نه؟ اما بیخیال در را کامل باز گذاشتم و وارد شدم. در حال نماز بود. سلام نمازش را داد و نگاهم کرد.
+ بله چیزی شده
_ ا.. نه یعنی یه صحبتی شد شما رفتید اومدم بگم. فقط الان نماز چی میخونید؟
+ من میشنوم بفرمایید. نماز شکر خوندم. که هم خدا شما و بهم داد هم راه و برامون داره هموار میکنه.
لبخند روی لبانم نشست. من هم خوشحال بودم.
_ واقعیتش پدرتون گفتن بهتره یه صیغه محرمیت بینمون بخونن تا هروقت بخوایم عقد کنیم.
#نویسنده :
#ثنا_عصائی
#نشانه :
#ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━━━┓