🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۲۳
آقاسید در حین پوشیدن لباس به سهراب که حیران گوشهای ایستاده بود رو کرد و گفت :
_چرا لباست را نمیپوشی پسرم؟!
سهراب اشاره به جای خالی بقچه اش کرد و گفت :
_انگار بقچه ی لباس مرا برده اند....هر چه داشتم و نداشتم داخلش بود ، کاش سکه ها را داخل کاروانسرا گذاشته بودم ، همه را برده اند.
مردی که در کنار آنها حضور داشت ، با صدای بلند گفت :
_یعقوب...آهای یعقوب ،مگر تو مسؤل و مراقب لباسهای مردم نبودی ، کجایی پسر؟ بیا که دزدی شده...
آقاسید دستی روی شانه ی آن مرد گذاشت و گفت :
_آرامتر جانم، هول و هراس به جان ملت نیانداز، هرکس برداشته، رفته، برده،کار از کار گذشته دیگر....
سهراب که انگار دنیا دور سرش میچرخید، روی سکوی رختکن نشست، او نه تنها به نداری و بی چیزی خودش در این لحظه می اندیشید بلکه فکرش رفت به سوی آنزمان که راهزن بود و بیرحمانه مردم بیچاره را لخت میکرد و داراییهایشان را از آنها میگرفت، بدون اینکه بداند چه حس و حالی به آنها دست می دهد،... با مال مردم، دنیا را خوش میگذارند ،بدون اینکه توجه کند،هر سکه و هر کالا ،امید شخصی یا خانواده ای برای گذران زندگی بوده است....همانطور که در عالم خود غرق بود، دستی به رویزانویش آمد و او را به فضای گرمابه برگردانید...
سید با لبخندی زیبا ، یک دست لباس، درست شبیه لباسهای تن خودش به سمت او داد و گفت:
_بگیر پسرم ، انشاالله اندازهات باشد، بعضی اوقات که به گرمابه میآیم ، برای احتیاط دو دست لباس همراه خود میآورم ، آخر یک زمانی ،اتفاقی در حمام برایم رخ داد که لباس تمیزم به نحوی آلوده شد، از آن زمان به بعد گاهی اوقات دو دست لباس با خود می آورم.
سهراب که در این حالت ،لباس به اندازه ی طلا برایش ارزش داشت،.. با خوشحالی از جا بلند شد و تشکرکنان لباس را از سید گرفت، پشت ستون رفت و مشغول پوشیدن شد...
زمانی که از پشت ستون بیرون آمد ، سید نگاهی به او انداخت و انگار بندی درون سینه اش پاره شد،ناخواسته او را به بغل گرفت و اگر سهراب پشت سرش چشم داشت حتما اشکهایی را میدید که برگونهی سید جاری شده و او با یک حرکت آنها را پاک کرد...سهراب از حرکت سید تعجب کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، حالا نمیدانست چه کند که باز هم سید، بقچهاش را برداشت و او را به سمت سکویی برد که قالیچهای رویش گسترانده بودند و وسائل پذیرایی از چای و قلیان گرفته تا دیزی سنگی و سبزی و دوغ و آب و...محیا بود....
هر که از کنار این دو مرد که قبای سفید و عبای قهوه ای به تن و دستار سبز به سر داشتند میگذشت ،با تعجب آنها را نگاه میکرد،...
تا اینکه یعقوب ، شاگرد گرمابه با لبخند جلو آمد، در حالیکه نان های دستش را روی سفرهی سکو میگذاشت ،گفت :
_آقا سید...شما پسر داشتید و رو نمیکردید؟!.
سید لبخندی زد و گفت :
_کاش داشتم ، اما انگار خدا سهراب را از آسمان نازل کرده که پسر من باشد...
و سهراب گیجتر از همیشه در دنیایش غرق بود...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🗣| ما رو به دوستاتون معرفی کنید.
@shakh_nabat_1400
🍃 🌸「شاخ ݩݕاٺツ」