. ♻️ احساس مرض بدتر از اصل مریض می‌گویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام داروی بسازند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری در آسایش باشد. یکی از همسایه‌ها رفت به عطاری بازار، قوی‌ترین سم را خرید و به همسایه داد تا بخورد. همسایه سم را خورد و رفت به خانه‌اش‌ او قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر نمک آماده سازند. همین که به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت، کمی شنا کرد و پس از آن که معده اش تمیز شد، رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد. همسایه‌اش را که دید، گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم. رفت بازار نمد بزرگی خرید و دو کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هر روز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمدها را بکوبید. همسایه هر روز صدا را که می‌شنید، فکر می‌کرد طرفش در حال کوبیدن سم مخصوص اوست برای همین نگرانی بیشتری سراسر وجودش را می‌گرفت و می‌گفت: خدایا این چه سمی است که هر روز دارد می‌کوبد... پس از چند روز، بدون اینکه سمی رد و بدل شود همسایه از استرس مرد .