رضا که نامزد کرده بود و قرار بود جشن عروسی اش را برگزار کند، ما او را با اصرار فرستادیم مأموریت به تهران که برود و یک سال بماند. رضا رفت تهران و مدتی در تسلیحات منطقه ۱۰ مشغول شد ولی در واقع جسمش آنجا بود و روحش در جبهه بود.
یه مدتی ماند و عروسیش هم برگزار شد. اتفاقا ما چند تا از بچهها را هم فرستادیم در مراسمش شرکت کردند. چیزی نگذشت که رضا گفت باید برگردم. گفتم تو که تازه رفتی ... فعلا بمان و نیا جبهه.
خب ما افرادی داشتیم که اگر یه سال میفرستادیم تهران، چهار سال میموندند. برعکس؛ رضا یک سال را که حق قانونی ش بود بمونه، نموند.
زمان جنگ بعضی شهدا قیمت شون خیلی بالاتر بود و ما این را بعدا متوجه شدیم، بعضیا از زن و بچه دل کندند و با مشکلات خاص و زن جوان و مستأجری و ... پا می شدند می اومدند جبهه.
رضا هم یکی از اون شهدای خاص بود. گفت میخوام بیام، گفتم شما تازه ازدواج کردی و ... شما بمون فعلا نیا ولی قبول نکرد و خیلی اصرار کرد که برگردد جبهه.
من که از سال ۶۲ در جبهه بودم، دیدم رضا داره برمیگرده جبهه، فرصتی هست که من ایشون رو بزارم به جای خودم و یه مدت برگردم تهران. چون ایشون شایستگی و تجربهی لازم را داشت...
راوی؛ آقای نعمتالله
#داداشپور (فرمانده واحد تسلیحات لشگر۲۷ در زمان جنگ)
#خاطرات_رضا
_______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi