‌ ما از اواخر سال ۶۵ منتظر بودیم عملیات کربلای ۵ تموم بشه، (ولی خب در فروردین ۶۶ تحت عنوان عملیات کربلای ۸ ادامه پیدا کرد) شب ۱۹ فروردین ۶۶، عراق یه پاتک سنگینی انجام داد. مهمات را سهمیه‌ای می‌دادند و با آتیش و قبضه هامون مشخص بود که سازگاری نداشت. روز ۱۹ فروردین گفتم بریم خط پیش حاج محمد کوثری(فرمانده لشگر) یه گزارشی بهش بدیم که چه کار کردیم و چقدر مهمات گرفتیم و به بچه‌ها هم توی خط سری بزنیم. اون موقع اینجوری نبود که سلسله مراتبی گزارش بدیم و چون مهمات یه رکن اصلی در تدارکات بود، نیاز بود خودمون مستقیما به فرمانده لشگر بریم بگیم. غروب ۱۹ فروردین بود که با رضا سوار بر تویوتا راهی شدیم و تو‌ مسیر از کنار باتلاق‌ مانندی که عراق درست کرده بود می‌گذشتیم که دیدیم ماهی فراوان اونجا جمع شده، به رضا گفتم بریم برگردیم، یه سری بیایم ماهی بگیریم. تا رسیدیم به قرارگاه، نزدیک اذان مغرب شده بود. گفتم اول بریم پیش بچه‌های خودمون که جلوتر از قرارگاه تاکتیکی بودند، سر بزنیم، نماز رو اونجا بخونیم، بعد برگردیم بیایم قرارگاه به حاج محمد گزارش بدیم. وقتی رسیدیم پیش بچه‌ها اذان شد و ماشین را گذاشتیم دم سنگر، نماز را که خواندیم، آقا رضا گفت بریم. بچه ها گفتند کجا برید؟ شام پیش ما بمونید. من به رضا گفتم حالا بمونیم. بالاخره ماندیم و شام تن ماهی با نوشابه خوردیم. ما یه مقدار نشستیم ولی رضا انگار می‌خواست پرواز کنه و بعد از شام گفت خب بریم دیگه. از سنگر که اومدیم بیرون، رضا نشست پشت فرمون، ماشین را روشن کرد و از سنگر درآورد. حالا دشمن آتیش تهیه سنگینی ریخته بود. جهنمی به پا شده بود و کسی از سنگر نمی‌تونست بیرون بیاد. ما توی پنج ضلعی‌ها بودیم که این ور و اون ور خاکریز قرار داشت. همین که نشستیم تو ماشین و رضا از دنده یک گذاشت دنده دو، گرد و خاک تو ماشین بلند شد و دیگه نفهمیدم چی شد؟! بعد دیدم من طوری‌م نشده ولی رضا یه حالتی دستشو گذاشته رو فرمون، انگار بخواد بگه لامصب این صدای چی بود؟! ... من هی گفتم رضا ...رضا ... هر چی رضا رضا کردم و بهش دست زدم دیدم جواب نمی ده... راوی؛ آقای نعمت‌الله ______ ✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی) @shalamchekojaboodi