نشسته بودم بغل دست حاجی. یک دفعه زد روی پایش. از صدای ناله اش ترس برم داشت. گفتم: «حاجی چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟»
گفت: «من سه چهار روزه از حال آقا بی خبرم.» پدرش فوت کرده بود. میان سنگینی غم از دست دادن پدر، قلب و فکرش پیش حضرت آقا بود.
فقط سه چهار روز بود جویای حالش نشده بود، آن وقت این طور آه می کشید، این طور خودش را سرزنش می کرد.
راوی: ابراهیم شهریاری
___________
📚 برگرفته از کتاب
#سلیمانی_عزیز
⚘هدیه به روح سردار دلها ؛
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی صلوات
#مکتب_حاج_قاسم
شب جمعه
#به_وقت_حاج_قاسم
https://eitaa.com/shabhayebashohada