┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ و امشب را نمی توان بدون یادت به پایان رساند، همین امشب که منتظرانه، سر درِ کانال نشسته ای تا قلبی و قلمی را واداری که از تو بگوید و مثل همیشه باز هم زورت به این بیچاره رسیده. از کدام خاطره ات نمی دانم. در میان خاطرات و صدای مصاحبه های مادرت در دهه هشتاد، گم شده ایم و مدام در ذهن و روح و قلب و گوشمان، تو از کودکی تا ۲۷ سالگی تکرار می شوی. یکبار غُر زنان می گویم؛ سعید! ما را سر کار گذاشته ای اساسا و بار دیگر با خود مرور می کنم از کجا آمده ای آمدنت بهر چه بود ... در این میان، گاهی سکانس آخر فیلم یحیی سنوار از جلوی چشممان عبور می کند و هزاران حرف نگفته و ننوشته از این مجاهد قهرمان که فصل پایانی رُمان زندگی اش را چگونه رقم زد و چطور دلها را به لرزه انداخت و باز هم قامت بلند توست که دست از کمر بر می دارد و جلو می آید و کارخانه نمک و آن چهره ی نمکینت با آن معصومیت و تواضع نهفته، دست از سر دل، بر نمی دارد امروز همسرت در بهترین جای عالم و در خانه‌ی پدری دعاگویمان بود و باز هم التماس دعایمان برای تو بود باز هم امروز با خاطراتت خنده ای آمد و بغضی و باز هم شک لعنتی؛ آیا سرِ کار هستم؟! و تو در میان همه ی این یادها به تماشا ایستاده ای و این ریسمان را می کِشی و مرا در این سرگردانی می کُشی. و فرقی نمی کند یاد تو باشیم یا شهیدی دیگر به نام یحیی سنوار؛ کلهم نورٌ واحد. چنانچه باز هم صدای شهدا از حلقوم سنوار تکرار می شود و یحیی‌وار سر به قربانگاه برده و فریاد می زنند؛ ما در ره عشق نقض پیمان نکنیم گر جان طلبد دریغ از جان نکنیم دنیا اگر از یزید لبریز شود ما پشت به سالار شهیدان نکنیم آه... حسین جان! چه یارانی داری😭😭😭 آیا ما را هم به این قافله راهی هست؟!😭😭 @shalamchekojaboodi