هدایت شده از مطالب روزانه مسار
✍️آن مرد خواهد آمد 🌺هر روز پدر نسترن سرکار می‌رفت و مادرش مشغول نظافت منزل می‌شد. روزهای خوب کودکی او در کنار عروسکش سپری شد. 🌸هر روز نسترن با عروسک و دوستانش در کوچه بازی می‌کرد. یکی از روزها که نسترن با دوستان کوچکش در نزدیکی خانه‌شان مشغول بازی با عروسکش بود، پرنده‌های سیاه غول پیکر در آسمان پیدا شدند و شروع به بمباران کردند. ☘️نسترن جیغ‌کشان عروسکش را برداشت و دوید. مادرش با شنیدن صدای مهیب انفجار فریاد زد:«یا صاحب الزمان به فریاد برس.» او بدون کفش به سمت در حیاط دوید و فریاد زد:«نسترن، دخترم کجایی؟» 🌺نسترن، در آغوش مادرش پرید. مادر، نسترن را به آغوش کشید و به زیرزمین برد. 🌸نسترن از تاریکی زیرزمین به خود لرزید، جیغ کشید و گفت:«همه جا تاریکه. من می‌ترسم.» ☘️مادر، نسترن را به خود فشرد و گفت:«آروم باش! نترس عزیزم من کنارتم.» 🌺نسترن با گریه گفت:«می‌ترسم، تاریکه.» 🌸مادر زیر لب اسرائیل و همه ظالمان را لعن کرد. به نسترن گفت:«با من تکرار کن تا آروم بشی، الغوث الغوث یا صاحب الزمان» 🆔 @tanha_rahe_narafte