🌹🌱
••
#عشقینه
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوچهارم
با تردید به من نگاه دوختند که گفتم:
این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن
نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود.
چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند.
به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم.
حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم.
تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم.
هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد
تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم.
زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم.
احمد گفته بود تا شب بر می گردد.
از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم.
با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم.
در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود.
در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند.
با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت.
بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم.
بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت.
از خستگی روی زمین نشستم.
چرا نمی آمد؟
چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟
نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟
از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم
🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم:
#ز_سعدی
🆔️
@shamim_news_karkevand