✍ مـریـم سـرخـه اے سوار ماشین شدم... اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود... نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی احساس گناه میکنم منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ولی حالا...انگار برام مهم شده... روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین دادو چشم هایش را گرد کردو گفت: -خوبی؟؟؟ نفسی کشیدم و گفتم: -اره اره...خوبم... -مطمئن؟ لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن... -حرکت کنیم؟ -کجا می ریم؟ -زود می رسیم. -بریم. پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمی زدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمی گفت گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد... دو اتفاق هم زمان باهم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من! وای خدای من پاک عقلم را از دست داده ام... چادر!!!؟؟؟ نه... نه... با خودم حرف می زدم! چادر...چادر...چادر... دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. نفیسه بس کن. چادر؟! باید کاملا فکر کنم...نه...اره...نه...نمیدونم... روشنک_نفیسه حالت خوبه؟ -نمیدونم...نمیدونم... -میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت: -رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: -اینجا کجاست؟ لبخندی زدو گفت: -پیاده شو الان میفهمی. پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت: روشنک_سلام خانم خانما!کجایین؟ اره ما رسیدیم. اهان اهان! همه هستن؟ اومدیم. گوشی رو قطع کرد پرسیدم: -کی بود؟ دستمو گرفت و گفت: -بیا! ادامه دارد... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ https://eitaa.com/joinchat/1939406895Ceace4493e3